سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

در تهران باران می­بارد، شاید هم یک جاهایی برف، بعضی جاها هم شاید فقط آسمان گرفته و طوسی باشد. مادرها شال­گردن­های بچه­ها را سفت می­کنند، مردها سر زودتر سوار شدن به تاکسی با هم بحث می­کنند. دخترها و پسرها دست در دست هم قدم می­زنند یا توی کافه­ها قهوه و کیک می­خورند. پیرزن­ها و پیرمردها مراقبند زمین نخورند، چون اگر دست و پایشان در این سن و سال بشکند، به قول مادربزرگم دیگر درست بشو نیست که نیست. همیشه از چتر متنفر بوده­ام، فوقش این است که خیس­خیس می­شوی، یک کمی سرما می­خوری و چند روزی هم فین­فین می­کنی؛ تازه من یکی که هیچ وقت از زیر باران ماندن نچاییده­ام، هوای سرد و خشک بیشتر مریضم می­کند.
می­روم سه دسته نرگس می­خرم. یک پیرمرد شکل پیرمردهای نقلی عروسکی، وسط خیابان می­پرسد دسته گل را برای کی می­بری؟ خیابان را آب گرفته. قنادی فرانسه غلغله است. من دلم شیرکاکائوی داغ می­خواهد. دختری پشت ویترین کتابفروشی از پسری می­پرسد : ببینم این چه­گوارا زنده­ست؟!
می­رسم خانه، ساقه­ی نرگس­هایم را کوتاه می­کنم و می­گذارمشان توی گلدان. حالا بوی عمیق گل­ها پیچیده توی خانه.
یک لیوان نسکافه با شیر و شکر به اضافه­­ی یک تارت آلبالوی خوشمزه روی میز و کتابی که توی دستم است و گوش کردن به صدای عبورماشین­ها روی خیابان­های خیس؛ این آخری، کاری­ست که تا چند دقیقه­ی دیگر می­خواهم بکنم. پس، نقطه.

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

و بدین ترتیب ژوژمان این ترم هم انجام شد!

دو نمونه از کارهام :



با سپاس ویژه از مونا به خاطر همیاری در امر پاسپارتو!



یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷

1- هفته­ی پیش تولدم بود؛ که نتیجه­ش یک عالم هدیه­های خوب خوب و کلی تبریکات دور و نزدیک بود که گیرم اومد :
از قلم نوری و شال و عطر و ظرف و شمع و نمکدون سگی بگیر تا یه جفت گلدون سفید قشنگ و یه تبریک از طرف یه هم­دانشگاهی قدیمی! گیریم که از Alertهای یاهو360 یا هر سایت اینجوری دیگه­ای فهمیده باشه تولدته و بهت تبریک بگه!

2- دو تا کتاب خوندم که هر دو رو خیلی دوست داشتم :
اول یه مجموعه داستان به نام "اتوبوس پیر" از ریچارد براتیگان؛ خوشم اومد از این آقاهه، مدل نوشته­هاش یه کمی شبیه سالینجر عزیزم بود؛ فقط به اندازه­ی اون فحش نمی­داد!

دوم یه رمان به نام "جیبی پر از بادام و ماه" از ژیلا تقی­زاده؛ دوست داشتم طرز نوشتنش رو، یه جور روزمره­گی آشنا و خوبی توش بود؛ گیریم که از جمله­ی پایانی کتاب خوشم نیومده باشه!

3- حالا می­خوام "مترجم دردها" رو بخونم از جومپا لاهیری.پشت کتابش از قول یکی نوشته : جومپا لاهیری از آن نویسنده­هایی است که تو را وادار می­کند یقه­ی اولین کسی را که می­بینی بگیری و بگویی : "این کتاب را بخوان!". خوشم اومد!

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۷


تا قبل از این که ترم جدید شروع بشه من هم مثل خیلی­ها فکر می­کردم رنگ­های اصلی، قرمز، سبز و آبی هستن؛ اما حالا بر من معلوم شده که این سه رنگ، نه اون رنگ­ها بلکه زرد و سایان و ماژنتا هستن. اون سه­تای اول، در واقع سه رنگ اصلی نوری محسوب میشن و دسته­ی دوم سه رنگ اصلی­ جسمی!
رنگ­ها رو با نسبت­های مختلف مخلوط می­کنم و کلی رنگ متفاوت و خوشمزه درست می­کنم. شب وقتی کارم تموم میشه و پالت رو می­شورم، انگار یه رنگین کمون سیال به سمت چاهک دستشویی سرازیر میشه! احساس می­کنم همیشه چندتا رنگ خاص رو که دوست داشته­م در کنار هم استفاده کرده­م در حالی که یک عالم رنگ دیگه وجود داره که باز هم وقتی کنار هم میشینن، حس خوبی رو به وجود میارن.
تنها مشکلم در حال حاضر پاستل روغنی یا همون مدادشمعی خودمونه که ضمن رنگ کردنِ یه سطح، مرتب گلوله میشه و نمیشه مثل خرده­های پاکن راحت زدش کنار و از شرش خلاص شد!
دارم به این فکر می­کنم که ون گوگ رو بیشتر دوست دارم یا سزان؛ چون برای این ترم باید یکی از کارهای این دو نفر رو انتخاب و روش کار کنم؛ گرچه از هر نوع کپی­کاری بیزارم اما استاد این­طور فرموده­اند خب!

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۷

بین این همه روزهای شلوغ که تند و تند میان و میرن، دیدن چندتا دوست قدیمی تو عصر یه روز پاییزی تو یه جای دنج (البته نسبتا دنج!) و حرف زدن و خندیدن و بلند بلند یاد خاطرات گذشته کردن، حتی اگه فقط برای دو سه ساعت باشه، اونهم بعد دو سال! کلی می­چسبه و انرژی میده بهت! این وسط جای مریم که اونور کره­ی زمینه و نازلی که تازه مامان شده و سرش حسابی شلوغه، واقعا خالی بود. نگار جان دستت درد نکنه که دوهفته­ای اومدی ایران و باعث شدی همدیگه رو ببینیم!


پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷

ماجراهای من و کلاژ

موضوع کارم رو یکی از عکسهایی که پیام دو ماه پیش وقتی رفته­بودیم شیراز گرفته بود، انتخاب کردم؛ یعنی عکس پایین :

دادم زدنش روی بوم، وقتی بزرگ شد و رفت روی بوم، انقدر ازش خوشم اومده بود که دلم نمی­خواست هیچ کاری روش انجام بدم!
سعی کردم المان­های خوبی پیدا کنم و این وسط کلی پیاده شدم!!! (با وجود این که بخشی از ابزار کار رو از مونا قرض کرده بودم!)

اما خب همیشه اون چیزی که توی سر آدمه، اونی نمیشه که بعد از اتمام کار می­بینی! اینه که وقتی کارم تموم شد، اصلا خوشحال نبودم! (این رو کاملا جدی می­گم!) هی به خودم دلداری می­دادم که این اولین کارم در این ابعاده و تجربه نداشتم و از این جور حرف­ها...اما بازم یه جوری بودم! با خودم فکر می­کردم چه گندی زدم به عکس به اون خوبی! ایناهاش :

اما یه اتفاق خیلی جالب افتاد! وقتی بردمش دفتر استاد، بعد دیدن، گفت بذارش همین­جا بمونه، من می­خوامش! (جلسه­ی آخر کلاس گفته بود اگه کارمون نسبتا!!! به درد بخور بود، برش می­­داره تا شاید برای کتاب کودک ازش استفاده کنه.)
من هم شاد شدم و گذاشتمش اون­جا! البته دوستم بعدش کلی سرزنشم کرد که چرا مفت و مسلم دادیش بره، اما من خیلی ناراحت نیستم، چون واقعا نمی­دونستم با اون تابلوی گنده­ی 50 در 70 چه کنم. شاید هم بعد دلم براش تنگ بشه، نمی­دونم! اما قول می­دم بعد به استاد زنگ بزنم ببینم باهاش چه کرده!
خلاصه...این بود پروژه­ی پایان ترم ما!

پی­نوشت : یه اتفاق بامزه­ای هم که این وسط افتاد، این بود که درست وقتی به فکر این بودم که لونه­هه رو چه جوری درست کنم، وسط کوچه­ی مامان­اینا یه توده شاخه­ی سوزنی کاج پیدا کردم که دقیقا همون لونه­ای بود که می­خواستم، تو عکس بالا هم معلومه.

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷

اومدم از خودم تعریف کنم و برم!
امروز نه تنها تمام کارهام تیک گرفت،
بلکه استاد برای اولین بار در طول این هفت جلسه به یک نفر "آفرین" و "خیلی خوبه" گفت که اون هم من بودم!
پروژه­ی آخر ترم باید یه کار کلاژ باشه در ابعاد 50 در 70؛ تا هفته­ی دیگه برای پیدا کردن موضوع وقت داریم.
الآن من به فکر اندر هستم!

امضا : خاله خودپسند!

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷


راست پنج گاه!


گاهی،
خیلی وقت است که از دوستی خبری نداری،
بعد خیلی اتفاقی در پروفایل یاهو-سیصد و شصتش می بینی که عکس یک نفره اش تبدیل شده به دو نفره
و کلی خوشحال می شوی که می بینی توی عکس چقدر هم خوشحال است مثل همیشه.

گاهی،
در واقع، هر از گاهی ایمیلی فورواردی از یکی از همکلاسیهای دبیرستانی که حتی خیلی وقت است در دوره های دوستانه هم دیگر ندیده ایش دریافت می کنی و فکر می کنی الآن در چه حال است.
بعد ناگهان یک روز می بینیش که در یک اداره یا سازمانی در حال چک و چانه زدن با یک آدمی یا کارمندیست.
از کنار هم می گذرید و تو فکر می کنی خودش است؟!
و او ضمن همان چک و چانه زنی نگاه کوتاهی به تو می اندازد و لابد فکر می کند خودش است؟!

گاهی،
یک دوست خیلی قدیمی را که حالا، خیلی هم کاردرست شده است از یک وب سایت صنفی پیدا می کنی و چند دقیقه فقط خیره می شوی به عکسش و بعد شماره ی موبایلش را از همان جا یادداشت می کنی و هی با خودت فکر می کنی زنگ بزنم؟
اس-ام-اس بفرستم؟
و همینجوری یک عالمه خاطره برایت زنده می شود.

گاهی،
دلت می خواهد دوست های خیلی وقت ندیده ات را ببینی و هفته ها می گذرد و فرصتش پیدا نمی شود.

و...

گاهی هم ،
می خواهی به دوستت بگویی رسیدن به خیر!
و بگویی خب حالا که دیگر هستی، بنویس! دلم برای نوشتنت و نوشته هایت تنگ شده!

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۷

می خواستم از انیمیشن های عروسکی موسسه صبا تعریف کنم اما هرچقدر اینترنت گردی کردم هیچ تصویری از کارهاشون پیدا نکردم! حتی وب سایتشون هم هنوز درست و حسابی راه اندازی نشده بود و فقط یه اینتروپیج به درد نخور داشت.
حالا بگذریم! فقط می خواستم بگم خوشم میاد از نوع کارهاشون به خصوص که دیدم یکی از همکلاسیهای راهنمایی و دبیرستانم هم جزو عروسک سازها بود!
ضمن گشت و گذار به این سایت برخوردم که بامزه بود. جریان بز کهن و پیشینه انیمیشن رو که می دونید؟!
پی نوشت : الآن آقا پیکه بلیت های بنفش رنگ کنسرت رو آورد دم خونه! دو نقطه + یه دی گنده!

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

غم­انگیز است، خیلی...
امروز، هر لینکی را که باز می­کنی حتما یک نوشته­ای می­بینی درباره­اش
و
از فردا باز هم کتابفروشی­های انقلاب پر می­شوند از پوسترها و صدای او
همانطور که برای قیصر امین­پور و نادر ابراهیمی و ...
متأسفم، خیلی خیلی خیلی زیاد...
بخوانید.

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

استادمون یه آقای نسبتا گرده که قیافه­ش یک مقدار شبیه اون سمورهای آبیه که تو کارتون پسر شجاع بودن و یه جور دُم بخصوص داشتن (شبیه راکت تنیس) و حرفه­ی اصلیشون هم سدسازی بود.
خیلی راحت و خونسرد به بچه­ها میگه کارِتون افتضاحه یا مثلا خیلی پرتی بابا!
من چون از قبل توسط مونا در مورد این­جور برخوردها رووووشن شده بودم، خیلی تعجب نکردم و خوشبختانه از سه تا طرحی که زدم دوتاش بدک نبود و یکیش هم نسبتا خوب بود به گفته­ی استاد.
برای این هفته دوازده تا طرح باید بزنیم که من شش تا رو انجام دادم و خودم فقط از یکیش خوشم میاد؛ اون هم گدازه­های آتشفشانه! فعلا کارمون فقط با کادر ده در ده و شابلون دایره­ست.
هیچ تضمینی وجود نداره که از طرح­های این دفعه­م خوشش بیاد ولی من سعی می­کنم شجاع باشم!

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۷

وقتی پنج­شنبه­ی گذشته از دانشکده­ی هنرهای زیبا بیرون میومدم،
صدای روحم رو می­شنیدم که ازم تشکر می­کرد...

یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۷

به شباهت تصویر بالا و ظرفی که در دست آقا هخامنشی­ست دقت کنید!

این هم ابرهای خوشمزه از پشت پنجره­ی هواپیما!

شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷

- هفته­ی پیش شیراز بودیم که خیلی خوب بود و خوش گذشت.
- تو دوره­های آزاد گرافیک دانشکده­ی هنرهای زیبا ثبت نام کردم، امیدوارم خوب باشه و راضیم کنه.
کل دوره اگه درست یادم مونده باشه پنج ترمه که من تازه از پنج­شنبه­ی این هفته ترم یکم رو شروع می­کنم.
- در راستای شادمانی ازبابت اون هشت کتاب یادشده، باید بگم چهارتای دیگه هم از طرف پیام دریافت کردم
و
یکی دیگه هم از فرودگاه شیراز خریدم و خلاصه دیگه...همین ­قدر بگم که دیشب کتاب دردست خوابم برد!
و یه مطلب جالب:
- تازگی­ها بخش "خواب ساز" مغزم به شدت فعال شده!
راستش برای من خیلی کم پیش میاد که بتونم از شب تا صبح یکسره بخوابم؛
معمولا در طول شب چند بار بیدار میشم و دوباره می­خوابم و حالا،
هر بار که این فرآیند رخ میده، یک خواب جدید که کاملا با خواب قبلی از نظر موضوعی و مکانی و ... تفاوت داره شروع میشه!
- خوشم میاد از این پنگوئنه!

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷


جوگیرشده­گی در عصر یک روز جمعه!

عصر جمعه رو دوست داشتم، چون رفتیم شهر کتاب و من صاحب هشت جلد کتاب جدید شدم!
خیلی شادم از این بابت، طوری که نمی­دونم کدوم رو اول شروع کنم!
وقتی اون کتاب جلد زرده رو گرفتم، این گفتمان به وقوع پیوست :
پیام : !!! من می­خواستم چند روز پیش اینو برات بگیرم!
من : !!! اینو؟ حالا چرا اینو؟!
پیام : آخه اینی که روی جلدشه شبیه توئه!
به نظرم راست میگه، نه؟ فقط لپای من انقدر گلی نیست!

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

وبلاگی هست که فکر می­کنم یک سالی باشه که می­خونمش،
لینکش کنار صفحه­م نیست و الآن هم قصد ندارم به نوشته­ش لینک بدم.
نویسنده­ش دختریه تقریبا هم سن و سال خودم،
تقریبا هر روز می­نویسه و نوشته­هاش رو خیلی دوست دارم.

بعد از تعطیلات پنج روزه مثل همیشه صفحه­ی بلاگش رو باز کردم، اما به­روز نکرده بود.
دیروز فرصت نکردم بهش سر بزنم.
امروز صبح وقتی رفتم سراغش...نه، اشتباه نکنید!
نه مرده بود، نه مریض شده بود و نه تصادف کرده بود، حتی مسافرت هم نرفته بود، ولی اتفاقی که براش افتاده بود آنچنان درجا میخکوبم کرد که ...
با این که کوچکترین ربطی به من نداشت اما احساس می­کردم انگار این اتفاقیه که برای من افتاده، و از اون لحظه یه علامت سؤال خیلی خیلی بزرگ رفته و نشسته گوشه­ی ذهنم.
اونقدر فکرم رو درگیر کرده که نمی­تونم روی چیز دیگه­ای تمرکز کنم.
با خودم فکر می­کنم این دنیای مجازی چه چیز غریبی­ست!

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

اتفاقی که منتظرش بودم، رخ نداد.
نه در آن شنبه­ی مزبور و نه حتی در شنبه­ی پس از آن.
ناامید شده بودم، شاید چون همه چیز خیلی خوب به نظر می­رسید و من هم خیلی امیدوارانه پیش رفته بودم، اما خب یک جمله­ی کلیشه­ای هست که می­گوید: همیشه، همه چیز، آن­طور که می­خواهیم نمی­شود!

همه­ش به خانه­ای فکر می­کنم که پارسال دیده بودیم و چقدر هم پسندیده بودیمش، اما چون خود مالک، خانه­ی مورد نظرش را پیدا نکرد، از فروش منصرف شد و من هم آن موقع چقدر دوست داشتم که آن خانه را بخریم و چقدر آرزو کرده بودم که بشود و نشد...اما چند هفته بعدتر خانه­ی نارنجیمان را پیدا کردیم که هزار برابر از آن­جا بهتر و راحت­تر است.

به هر حال، من ناامیدی را صبح امروز پشت در خانه جا گذاشتم که برود پی کارش!
از خانواده­ی عزیزم و دوستان مهربانم هم متشکرم که به فکرم بودند و هستند.
از پیام عزیزم هم به خاطر تحمل بداخلاقی ها و بی­حوصلگی­های روزهای گذشته و همدردی­های مهربانانه­اش سپاسگزارم.
از ش عزیزم هم که پیگیرانه کمکم کرده و می­کند، واقعا ممنون و متشکرم.

پی­نوشت فوق­ بی­ربط:
کاش مردم بیشتر به حمام بروند که اینقدر ...
امروز یک نفر آمد توی اتاق و بعد که رفت، مجبور شدم نیم ساعت پنجره را باز بگذارم تا هوا تهویه شود! آخر تو که دانشجویی و تحصیل­کرده، با این همه ادعا دیگر چرا؟؟؟ هرچند می­دانم واقعا هیچ ربطی ندارد...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

منتظرم،
منتظر شاید یک تغییر.
فکر می­کنم،
تصمیم می­گیرم،
برنامه­ریزی می­کنم،
شاید خسته شوم، منظورم خستگی فیزیکی­ست،
اما دوست دارم این تغییر اتفاق بیفتد.
دوست دارم که اتفاق بیفتد.
اتفاق بیفتد،
اتفاق بیفتد،
اتفاق بیفتد* ...
باید تا شنبه صبر کنم.
فکر می­کنم ساعت­هایم را چطور پر کنم تا آن روز،
یک جوری که سرم گرم باشد،
که یکهو نگاه کنم و ببینم شنبه شده است و بگویم بالاخره این طور یا آن طور.
امیدوارم که بگویم این طور،
یعنی این طور بهتر است!
اما خب به هر حال،
انتظار، به قول نیم­وجبی، چیز گندی­ست!

توضیح: در بچه­گی فکر می­کردم اگر چیزی را که می­خواهم سه بار محکم پیش خودم بگویم، حتما به دستش می­آورم و اغلب هم این روش جواب می­داد! حالا هم گاهی ناخواسته این کار را می­کنم، بعد با خودم می­گویم : حالا شاید هم شد!

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷



- موش در میان شکوفه­های گوجه
- موش خیره شده به دوردست­ها
- موش در میان شقایق­ها

این هم از تخم مرغ امسال ما که کار مشترکی بود از من و خواهر کوچکترم.

سال نو هم مبارک!
*نکته­ی آموزشی :
این موش در هیچ حالتی پنیر و گل توی دستش را رها نکرده، پس شما هم آرزوهایتان را رها نکنید؛ قابل توجه خودم هم!

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

به مناسبت واپسین روزهای زمستان
دی شد و بهمن گذشت،
فصل صف کشیدن جلوی عابربانک­ها رسید!

پی­نوشت : خوشم میاد از این سگه.

چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۶

دیروز موقع برگشت به خونه اصلا حوصله نداشتم، اینجا هم مثل اکثر جاهای دیگه دچار رخوت آخر ساله و من از این وضعیت واقعا رنج می­برم!
داشتم تو طبقه­ی همکف با سرعت هرچه تموم می­رفتم که دیدم بچه­ها جمع شدن و یه گروه، مشغول فیلم­برداری هستن. از پشت یکی از ستون­ها به حرکتم ادامه دادم که یه وقت مزاحم کارشون نشم غافل از این که اونور ستون دیواره و دیگه دررو نداره! مجبور شدم درست در بیام جلوی اون بابایی که داشت فیلم­برداری می­کرد. با عجله گفتم ببخشید و ایستادم تا ببینم میشه رد بشم یا نه. خب فکر می­کنید کی رو پشت اون بساط دیدم؟ بهروز افخمی که گفت بفرمایید و منم شتابان رفتم!
عصر بعد این که به یه سری از کارهای پیام رسیدیم با عجله رفتیم سمت خشکشویی تا پرده و لباسها رو تحویل بگیریم. همین­جور که منتظر بودیم، یه آقایی اومد تو که هیبت و صداش خیلی آشنا بود، بعد همین­طور که اون داشت یه عالمه پرده تحویل می­گرفت، من یواشکی از تو آینه نگاهش کردم و خب فکر می­کنید اون کی بود؟ قطب­الدین صادقی! بعد آقای خشکشویی یه گلدون گل مصنوعی داد به قطب که ما فکر کردیم به خاطر قطب بودنشه، اما آقای خشکشویی بعدش که نوبت ما شد، یکی از همونا بهمون کادو داد! ما هم گلدون و چیزهای دیگه به دست رفتیم.
این مرکز خرید لاله تو خیابون فاطمی هم با این همه تبلیغی که کرد، چندتا فروشگاه ببشتر نداره که اجناسشون فعلا به کار ما نمیومد. این شد که تصمیم گرفتیم بریم شهروند چون معمولا شب­ها خلوت­تره. نتیجه­ش این شد که تا اون همه خرت و پرت رو جابجا کنیم و یه چیزی بخوریم ساعت شد دوازه و نیم!
امروز هوا خیلی خوب بود (نمی­دونم الآن چطوره)، دلم یه پیاده­روی حسابی می­خواست؛ مثلا از ونک تا پارک­وی بلکه هم تا تجریش، اما باید میومدم سر کار تا به حساب کتابهام برسم. مسؤول این ­کار هم الآن نیست و من دارم حرص می­خورم و در عین حال تو فکر مرغ و گوشت­هایی هستم که تو یخچال منتظرم هستن که بشورم و شرحه­شرحه و بسته­بندیشون کنم. تازه خونه­مون هم کامل تکونده نشده.
با اس ام اس انتخاباتی هم که ساعت دو و چهل و هفت دقیقه­ی بامداد می­رسه، به هیچ عنوان حال نمی­کنم!

سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

دو روز پیش اینجا، کمی آن طرف­تر از گوش اینجانب، نمی­دونم چندمین جلسه شورای پژوهشی دانشکده، برگزار شد.
روال این جلسات لااقل در این یک و سال و اندی که من همسایه اتاق معاونت پژوهشی هستم، اینه که در ابتدا همه ساکتن یا خیلی آروم صحبت می­کنن، بعد کم­کم صداها اوج می­گیره، یکی از اون وسط دادی می­زنه، یکی دیگه سعی می­کنه نظم جلسه رو برقرار کنه، بعد چند دقیقه دوباره همه آروم میشن، بوی میوه (البته بنا به این که کدوم فصل سال باشه) از اتاق می­زنه بیرون، دوباره یک نفر برای احقاق حقوق خودش یا دانشکده سرفه­ای می­کنه و صداش را بلندتر می­کنه و به قول فیزیکدانها یا فیزیکخوانها، به همین ترتیب ...
و حاضرین در جلسه رو هم که میشه حدس زد چه کسانی هستن؛ بخشی از اعضای هیأت علمی دانشکده:
یکی بودجه­ی ثبت نام کنفرانسش تموم شده و می­خواد بیشترش کنن، یکی می­خواد سفر خارجی بره و تأیید حاضرین رو می­خواد، یکی دیگه هم از اساس با همه چیز و همه کس مشکل داره و ...
و خلاصه این که بعد از یکی دو ساعت، بعضی راضی و بعضی ناراضی میرن دنبال کارشون.
الآن هم که آخر ساله و همه دنبال این که امتیاز بیشتری بیارن و برن اول لیست و بالای نمودار؛ همه تند و تند مقاله میارن و صدای داد و بیدادشون میاد که : من دوتا دانشجوی دکترا ندارم! من چهارتا دارم! یا: تعداد مقالات ISI من خییییییییییییییییییلی بیشتر از این حرفاست و ...
تا ببینیم آخرش کی اول میشه! (به نظر شما، آیا در این جمله از صنایع ادبی استفاده شده؟)
در نهایت این که:
این بود صورتجلسه­ی ما از جلساتی که شنیده­ایم و گاه، اندکی هم دیده­ایم!

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

توی اتاق بوی خونه ­تکونی میاد.
آقای خدمه­ی دانشگاه همین چند دقیقه پیش تمامش رو تمیز کرد.
نمی­دونم چرا عذاب وجدان می­گیرم وقتی این کار رو می­کنه، اما خب خودم هم که نمی­تونم دستمال و تی بکشم!
وقتی می­گه کارش تموم شده و می­تونم برم تو،
رد پاهام رو هم که روی زمین نیم خیس به جا مونده تمیز می­کنه و وجدان من­و بیشتر دچار فشار می­کنه!
همین­طور که برگه­هام رو جا به جا می­کنم، در فکر چند تا زونکن جدید هم هستم که تا قبل از عید ریخت و پاشهام رو مرتب کنم.
آقای خدمه­ی دانشگاه حالا اومده دم در رو هم تمیز کرده،
فکر نمی­کنم حدس هم بزنه که دارم راجع بهش می­نویسم!
لوور دراپه رو کشیده و پنجره رو باز گذاشته، می­گه: بذارید چند دقیقه باز بمونه تا زمین خشک بشه.
راستش تا همین دو ماه پیش همه­ش چپ چپ نگاهم می­کرد و جواب سلامم رو هم به زور می­داد،
از اون حالتهایی که آدم فکر می­کنه نکنه من، مسؤول آقای ِ خدمه­ی دانشگاه شدن ِ او بوده­م؟!
اما بعد یک دفعه او مهربان شد و من هم شدم خانوم مهندس! خلاصه اینجوری!
حالا تو این فکرم پرده­ها رو کی بدیم خشکشویی و کی بریم خرید و کی خونه­مون رو بتکونیم؟!
تعجب نکنید!
درسته که ما شش ماهه اومدیم به این خونه، اما همه جا رو خاک گرفته،
هر چقدر هم که تمیز کنی فایده نداره که خب این هم از مزایای زندگی کردن در کلان شهر تهرانه،
و از اونم بالاتر زندگی کردن در مرکز این کلان شهر!
راستی امسال سال چیه؟ می­خوام ببینم طرح روی تخم­مرغم چی باید باشه!
احساس می­کنم دچار از همه جا بی­خبری شدم کلا!
از سالهای سگی فقط دو صفحه­ی اولش رو خوندم و خیلی جذبم نکرد.
امروز فیلم ببینم؟
هر چقدر می­خوام نوشته­هام منسجم باشه، انگار فایده نداره!

شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۶

راهرو سرد بود
از کنار آزمایشگاه مدار که رد می­شدم، بوی سیم سوخته میومد
آبسرد کن آب نداشت
تشنه­م بود
از یه منفذ نامعلوم، سوز بدی می­زد تو
باید برگه­ها رو می­بردم پایین
می­خواستم برم طبقه­ی منفی یک
اما آسانسور تو منفی سه نگه داشت
اون پایین هنوز یه عده کار می­کردن
لای تک تک در ها رو باز می­کردم
مامان تو یکی از اتاقها نشسته بود
رفتم تو
دیدم یه کتاب علوم دستشه
نه کهنه بود و نه نو
گفت: اینو معلمتون داده که از توش عکسها رو ببری
مامان با قیچی می­برید و من با چسب می­چسبوندم تو دفترم
یهو یادم افتاد باید برگه ها رو می­بردم
آسانسور کار نمی­کرد
پیاده رفتم
تو راه پله­ی طبقه­ی صفر یه مشت گوزن دیدم که از بالا به تاخت میومدن
نمی­دونم چرا، اما اصلا تعجب نکردم
خاک بلند شده بود
یهو دیدم مامان از پایین با صدای بلند میگه: حواست باشه تو امتحان جمله­سازی زیاد "من" به کار نبری!
دویدم بالا
نصف برگه­هام نبودن
چشمام می­سوختن
دستمال نداشتم
چشمامو ­بستم
نکنه از امتحان جا بمونم!
از خواب پریدم.

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۶

هی! باورم نمیشه! بلیت تئاتر افرا رو فراچنگ* آوردم!


*به قول اون آقاهه، دکتر نمی­دونم چی­چی که کتاب "پیامبر" رو ترجمه کرده بود.

یکشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۶

خورشید خانوم آفتاب کرد،
برف بعضی قسمتها رو آب کرد!
خورشید خانوم!
با تشکر،
منتظر محبتهای بعدی شما هستیم!

سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۶

- کلاسهام تموم شد.
به همین سادگی، به همین خوشمزگی!
دلم برای بچه­ها و روان­نویس نارنجی که گزارش­کارهاشونو تصحیح می­کرد، تنگ میشه.

- یکی هست که به IEEE میگه: آی تیریپی. خب آدم چی میتونه بگه؟

پانوشت: این درس فقط در ترمهای فرد ارائه میشه.
Free counter and web stats