چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۱

زمستان، بهار


تا یک هفته ی دیگر زمستان تمام است.
انگار که ننه سرما هم امسال، دل و دماغی نداشت. بی خیال تکاندن لحاف پنبه ایش شد، چند باری هم که چیزی از ایوان خانه اش این پایین ها بارید، موقعی بود که صبحانه یا شامش را توی رختخواب خورده و لحافش را یک کَمَکی تکانده بود و ما هم خرده پنبه هایش را با ذوق نگاه کردیم که می رقصند و می بارند و با حسرت که کاش بیشتر بودند.
با تمام این حرف ها، یک هفته ی دیگر این موقع، ننه سرما چمدان هایش را بسته و دارد دور و برش را نگاه می کند که چیزی جا نگذاشته باشد.
او می رود و زمستانش را با خود می برد. برای ما می ماند حسرت کِیف کردن از نوشیدن نوشیدنی داغ و حلقه کردن انگشتانمان دور لیوان، پوشیدن لباس های گرم و بستن شالگردن های رنگی رنگی، دویدن با دماغ یخ کرده و گرم کردن انگشتان سرخ شده از سرما کنار شوفاژی، شومینه ای چیزی. برای ما می ماند پالتوهای توی کمد و چمدان تا زمستانی دیگر ...
و البته ذوقی در دل برای آمدن بهار و عمو نوروز ...


تصویرسازی اثر فرشید مثقالی از کتاب "عمو نوروز"



Free counter and web stats