چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۳

صدايي كه از طبقه بالا مياد،مي دوني مثل چيه؟
مثل وقتي كه كف قايق موتوري با سطح آب برخورد مي كنه؛اونم با سرعت زياد!!!

سيصد و پنج تا پيغام نخونده تو اوركات!
اي بابا!

تو صنايع ادبي،از ايهام بيشتر از بقيه خوشم مياد،خيلي با نمكه!

گاهي صداي ساز دهني هم مياد،كاش ياد بگيره و نت ها رو درست بزنه،نه؟!

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۳




دختره آنچنان ترمزي كرد جلوي پاي پسره كه مردم از ترس!
بعد سرشو آورد بيرون با يارو حرف بزنه،كه پسره يهو داد زد،اونم چه دادي!
خيلي بد حرف مي زد؛بي ادبانه،نه اينكه فحش بده،اما خوب هم حرف نمي زد.
پسره ي زشت بي ادب!
تا وقتي كه ازشون بگذرم،اگه بدنم چهارستون داشته باشه،همشون داشتن مي لرزيدن!
يه كم پايين تر،يه عوضي كه داشت پشت موبايل قربون يه دختري مي رفت،
تنه گنده شو از قصد كوبيد بهم ،بعد هم چشمك زد!
انقدر عصباني بودم كه مي تونستم يه سيلي محكم بخوابونم تو گوش لعنتيش!اما نكردم اين كارو...
فقط مي تونم بگم متاسفم
خيلي
خيلي
خياــــــــــــــــــي!



جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۳

به اين فكر مي كنم كه آن دخترك توي عكس بزرگ شده،
به اين فكر مي كنم كه هنوز موهايش بلند است يا نه؟
موهايي مواج و خوشرنگ كه تا نزديكي كمر مي رسيد،
با يك بره سفيد توي بغلش.
شايد پوستر يا كارت پستالش را ديده باشي؛
دختركي كوچك و زيبا،با لباسي پشمي بر تن و يك جفت چكمه سياه به پا،با همان بره كه گفتم،
خيره به دوردست ها.
يادم نمي آيد كه دقيقا متعلق به كجا بود،
عكاس مي گفت در منطقه اي كوهستاني و دور دست زندگي مي كند،
يك جاي دور،خيلي دور از حتي شهري كوچك!
يك جاي بكر و وحشي!
حتما الان خيلي بزرگ شده،شايد الان يك دوجين بچه هم داشته باشد،
نمي دانم چرا در اين بعد از ظهر خوابوار پاييز بايد ياد او بيفتم.
جمعه دلتنگ نيست،و نيز پاييز!
آدم است كه با احساسش بر آن رنگ دلتنگي مي پاشد و
سپس بر اين دلتنگي اشك مي بارد.
همين.





چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۳

شايد ديشب يكي از عجيب ترين خوابهاي عمرم رو ديدم...
من و نازلي و عاطفه توي ماشين بوديم،
نازلي رانندگي مي كرد،حرف مي زديم با هم،خيلي عادي،مثل خيلي وقتاي ديگه.
سرعت ماشين زياد بود كه يك دفعه چشمم افتاد به سمت راست،
اونجا،من و نازلي و عاطفه وايساده بوديم،
و مي خواستيم با بقيه بچه ها عكس بگيريم!
البته يه عكسي كه يك سال و نيم پيش گرفته بوديم!
با همون ريخت و قيافه اون موقعمون بوديم،
يكي از همون عكساي دسته جمعي كه الان گمش كردم.
تصاويرمون با اين كه ماشين سرعت زيادي داشت،
اما اسلو موشن وار از جلومون رد مي شدن،
هر سه تامون يخ زده بوديم از ترس!
و ‎‏خودم،كوچكترين توجهي به من نداشت!

فكر مي كني تعبيري هم داره اين خواب؟!

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۳

نور زرد و نارنجي اتاق،
اتاق غرق در نور زرد و نارنجي،
پاييز خنك دوست داشتني،
چند تا كتاب تازه،
يه ليوان شير خنك،
فاوست رو پارسال همين موقع ها بود كه شروع كردم و بعد،
بنا به دلايلي نتونستم بخونمش،
تا همين دو هفته پيش كه دوباره آوردمش و بالاخره خوندمش.
واقعا كتاب سنگيني بود و جالب.
ديوانه بازي بوبن رو هم ديروز خوندم،
كه اونم دوست داشتم.
اين يكي چاپ امساله كه نشر چشمه منتشر كرده،
همون كتابفروشي خوشگله نبش ميرزاي شيرازي.
اگه جنبه ديوونه بازي دارين،حتما بگيريد و بخونيدش.
چنين گذشت بر من گينزبورگ رو هم فردا با خودم مي برم شمال كه در توقف بين راه و بعد از رسيدنم بخونمش،
متاسفانه من از اون دست خلايق هستم كه تو ماشين در حال حركت نمي تونم كتاب بخونم و اين خيلي بده.
خلاصه فردا ميرم ديگه،
ترم جديد با فيزيك محاسباتي!

انقدر خوشم مياد اين راهنماي Word رو اذيت كنم!
ميرم براش يه چيز چرندي مي نويسم كه search كنه،
بعد چشماش چهارتا ميشه،ميگه:
I don’t know what you mean
Please rephrase your question

الان حتما پلور هواش حسابي خنكه!

خدايا،خداوندا،
عاجزانه و از صميم قلب تقاضا دارم توي فيلمي كه فردا قراره توي اتوبوس پخش بشه،
بهرام رادان نقشي نداشته باشه،قبوله؟!

Free counter and web stats