پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۲



پس چرا برف نيومد؟!

از کتاب اين آقاهه خوشم اومد: داستان خرس های پاندا (ماتئی ويسنی يک)
بی صبرانه منتظر دوم بهمن هستم تا برم سراغشون،فعلا گذاشتمشون يه طرف که وسوسه نشم.
اين امتحانا کی تموم ميشن؟؟؟؟؟!!!!!
البته فقط تموم شدن مهم نيست،کيفيت تموم شدنه که بيشتر اهميت داره!

از دستکش بدم مياد،خيلی!

جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲

آن روز را به خاطر می آورم که،آنجا،روی يک لکه آبی رنگ از نقشه از يکديگر جدا شديم...
روی سنگی در رودخانه ای،
اما جدا شديم،
تا او برود يک تکه ستاره بياورد و من بمانم و کتابهايم را بخوانم.

و سالها گذشت...
او به دنبال يک ستاره کوچک که من از او خواسته بودم،هزاران نردبان نامرئی ساخت،
و
من هزاران کتاب خواندم،از هزاران نوع.
آخرين کتابی را که می خواندم،نگران بودم که مبادا تمام شود و او نيامده باشد،
اما،
درست در لحظه ای که آخرين خط را با انگشت دنبال می کردم،
زمانی که خورشيد در دوردستها زمزمه کنان ناپديد می شد،
او آمد؛با جسمی براق در دست که سوسو می زد و با لبخندی بر لب.
اما هر چه جلوتر می آمد نور کمتر می شد.

وقتی عاقبت روی همان سنگ،
ايستاديم،
ستاره کوچک کاملا مرده بود!
اما آخر در هيچ کدام از آن کتابها ننوشته بود که اگر ستاره ای به زمين بيايد،می ميرد...

مهم اين بود که آن را آوردم،او می گويد؛آهسته.
اما ديگر هيچ چيز مهم نيست...
مثل اينست که هيچ کاری انجام نداده باشد،چون انتگرال اين همه نيرو که به کار برده،روی يک مسير بسته در نهايت صفر می شود.
اين را در آخرين کتاب خوانده بودم!
می گويم و می روم.

و گمان نمی کنم که او هنوز روی همان سنگ رودخانه،مبهوت ايستاده باشد.
حتما رفته است،
حتما!
اما حتم دارم ديگر برای هيچ کسی ستاره ای نخواهد چيد...

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۲


رنگ قهوه ای رو دوست ندارم،اما هوای قهوه ای رو چرا.
وقتی هوا قهوه ای رنگ ميشه بخصوص اگه يه پس زمينه از درختای نارنجی هم توش ببينی،اون ديگه خيلی عاليه!
اگه يه بارون ريزم بباره که ديگه...
اين روزا هوا گاهی اين رنگی ميشه؛چه خوبه که امسال بارون زياد مي باره.

علاوه بر هوای قهوه ای،خرس قهوه ای رو هم دوست دارم.
چند روز پيش يکيشونو خريدم؛خيلی مهربونه!شکمش خيلی گندست،نگاه مهربونيم داره.
تازه يه داستان واقعی هم راجع به يه خانوم خرسه و آقا خرسه شنيدم که کلی اشک تو چشمام جمع شده!
يه شب يه آقا خرسه ميره يه جای دورافتاده ای نزديکای رامسر،و وارد حياط يه خونه ميشه و شروع می کنه به در زدن!آدمايی که تو اون خونه بودن کلی می ترسن و با تفنگ راه ميفتن دنبال خرسه.خرسه دوون دوون می رفته و اونا هم دنبالش تا اينکه می رسن به يه درخت و يه صدايی ميشنون؛آقا خرسه دورتر وايساده بوده و اونا يهو متوجه ميشن که يه خانوم خرسه روی درخت، تو يه شکاف گير افتاده،اونم به خاطر يه لقمه عسل!
خلاصه...
ميرن و کمک ميارن و خانوم خرسه رو با تشريفات ميارن پايين؛بعدم اونا،دوتايی(آقا و خانوم خرس) ميرن و عسل رو هم برای آدما ميذارن،لابد برای تشکر!
اينم از عشق خرسی!

راستی تا حالا به فلامينگو ها نگاه کردين؟!
منظورم نوع راه رفتنشونه؛زانوهای يه فلامينگو هو از جلو و هم از عقب قابل خم شدنه.
تصورشو بکنين آدما هم اين جوری راه می رفتن! D:
يه سری فلامينگو کوچ کردن اومدن مازندران،اما تا امروز که اون حوالی بودم،نديدمشون.بدم نميومد يه قدمی با هم می زديم ؛)

اين عکسه رو فکر کنم همه ديده باشن،اما حالا به احترام ارزشهای خرس منشانه باز هم اينجا منعکس شده!
از اين که فونت بعضی کامنتها رو نمی تونم بخونم،بسی ناراحتم و البته از اون بدتر ميان ترميه که يکشنبه آينده دارم :(
فعلا بدرود...

جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۸۲


ماه در دست،
پيش می روی
و آن را سخت می فشاری.
سرمايش را حس می کني،
دستانت سرد می شود،
اما آن را رها نمی کنی.
و در انتهای شب،
آن زمان که ماه در دستانت می لغزد تا بازگردد،
تو،می توانی ماه شوی!
و بی آن که کسی بفهمد،
بروی تا به اوج برسی،
تا روزی،
تو هم در دستانی جای گيری،
سرد و آرام و مهربان.

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲

آفتاب خوب است به شرط آن که کلافه ام نکند،
آسمان خوب است به شرط آن که همه جا يک رنگ نباشد،
خيابان خوب است به شرط آن که ورود ممنوع نباشد،
سنگفرش خوب است به شرط آن که ليز نباشد،
کوچه خوب است به شرط آن که بن بست نباشد،
کوه خوب است به شرط آن که پايم نلغزد،
رودخانه خوب است به شرط آن که بتوانم در آن يک کيلومتر پابرهنه راه بروم و البته به شرط آن که قورباغه نابهنگام نداشته باشد،
پياده روی خوب است به شرط آن که درصد مونوکسيد کربن موجود در هوا زياد نباشد،
...
خانه خوب است به شرط آن که گاهی گوشه ای خلوت در آن پيدا شود،
کتاب خوب است به شرط آن که بچسبد،
کوله پشتی خوب است به شرط آن که قادر باشد به تنهايی يک جفت دمپايی رو فرشی،يک برس،چندين دفتر و کتاب،چند جور کيف کوچک و بزرگ،يک عدد مايع دستشويی،يک بسته کباب لقمه! و ...را حمل کند،
کامپيوتر خوب است به شرط آن که بی خبر Hang نکند،
و
تو خوبی به شرط آن که!
و
البته،
من در همه حال خوبم!

امضا: يک انسان کم توقع.

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲

پر پرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها.
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در درياچه ماهتاب
پارو می کشند،
خوشا رها کردن و رفتن!
خوابی ديگر
به مردابی ديگر!
خوشا ماندابی ديگر
به ساحلی ديگر
به دريايی ديگر!
خوشا پرکشيدن،خوشا رهايی،
خوشا اگر نه رها زيستن مردن به رهايی!

احمد شاملو

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲

يه عکس قديمی،
يه گاز تمشک کال،
يه قطعه آهنگ،
يه چهره نسبتا آشنا،
...
همه اينا ميتونه آدم رو ببره به کلی سال قبل.

اون روز وقتی به زور يه تمشک از لابلای يه بوته خاردار چيدم،دقيقا ياد بيست سال پيش افتادم،ياد اون موقع که يه دختر بچه تپل بودم،ياد اون خونه يک طبقه نارنجی رنگ با گلهای شيپوری و اطلسی و درختهای کاج،ياد اون سرازيری که پايينش دريا بود،ياد اون تابستونا،ياد اون پل چوبيه که وقتی می خواستی از روش رد بشی،تکونهای وحشتناکی می خورد،ياد درختای انار،ياد اون قورباغه ها که سرانگشتاشون(انگشت؟) گرد بود و می چسبيدن پشت پنجره،ياد بلال و هندونه،ياد تاب توی حياط!
واقعا بعضی حوادث،تجديد ناپذيرن.
البته نه غصه می خورم و نه افسوس،فقط يه يادآوری ذهنی بود.

اين کوانتوم هم شده مصيبت!يه روز همه ميخوان ردش کنن،بعد فرداش ميگن از اين بهتر ديگه پيدا نميشه!
اما بعضی اصولش به نظر درست مياد؛مثل عملگرهای "بالا برنده" و "پايين آورنده" .
اگه گفتين چرا؟!
عملگر بودن خيلی مهمه و از اون مهمتر اينه که بتونی يه عملگر درست و حسابی باشی!
حالا بگذريم که بازم حرفام هيچ ربطی به هم نداشتن ؛)

چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۲

چون اول هفته تهران نبودم،تولدم رو با سه روز تاخير به خودم تبريک ميگم D:
۱۸/۸/۵۸ ...
بيست و چهار سال!!!خيليه ها!داشتم فکر می کردم چی بودم،چی شدم،و چه خواهم شد.چقدر به اون چيزايی که می خواستم رسيدم و چند تا از چيزايی رو که می خواستم داشته باشم ندارم يا از دست دادم.
اما در نهايت زياد خودمو خسته نکردم؛ترجيح دادم زمان حال رو بچسبم :) اگه بتونم.

دو تا حادثه خيلی جالب هم دقيقا روز بعد تولدم اتفاق افتاد.
اول اينکه ظهر دوشنبه،انگشت شستم رو با در قوطی روغن سر بريدم؛هر چی به اينا ميگم روغن جامد بده گوش نميدن :(
دومين اتفاق شب دوشنبه به وقوع پيوست.
اون شب يه شب پره گنده بی شخصيت،از اين قهوه ايا که هيچ دوسشون ندارم اومده بود تو اتاق،ما هم پنکه سقفی رو روشن کرديم که بترسه و بره!
اونم منو نفرين کرد؛درست موقعی که می خواستم از طبقه دوم تخت جست بزنم پايين،تـــــــــــــــــق...
پره پنکه محکم خورد به سرم.خيلی خونسرد اومدم پايين،رفتم دستشويی،تو آينه ديدم سمت چپ صورتم خونيه،يه قطره خونم چکيد رو سراميکا!
خلاصه فوری رفتم تو اتاق و دوستم بعد از کلی دستمال حروم کردن يه چسب زخم بی ريخت چسبوند به سمت چپ پيشونيم،بالای ابرو.شانس آوردم پايين تر نخورد!
فردا صبح با دست و پيشونی بسته شده رفتم سر کلاس،عين اين شرورا :(
شب که رسيدم تهران،و وارد خونه شدم،قيافه مامان اينا ديدنی بود!
سرت چی شده...
دستت... ؛)

اينم از تولد امسال!
مثلا امسال سال ما "بز" هاست!اما بيشتر بز آورديم تا شانس ؛)
واااااااای
سه شنبه ديگه يک عدد ميان ترم دارم،برام دعا کنين...

چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲

از صخره ها بالا می رويم،
به آرامی،
باران ريزی باريده و می بارد،
مواظبيم تا پايمان سر نخورد.

آسمان؛آبی،خاکستری،
دريا؛قهوه ای،سبز،خاکستری،سفيد و کف آلود.
باد؛تند و اندکی سرد.

لباسهايمان گرم است،اما دستهايمان يخ زده.
روی مرتفع ترين صخره می نشينيم و فقط نگاه می کنيم و فکر می کنيم که چرا رنگ آسمان آبی است؟!
موج ها بزرگ و بزرگتر می شوند و خود را با تمام نيرو به صخره ها و ساحل می کوبند،
جای پاها را می شويند و با خود شاخه های درختانی را به ساحل می آورند و همانجا به جا می گذارند.
شاخه ها آنقدر در آب غلتيده اند که نرم نرم شده اند.
موجی بزرگ آنقدر خود را بالا می کشد که لباسهايمان را خيس می کند،بعد آهسته سر می خورد و از روی سنگهای بزرگ سرازير می شود به طرف پايين.
از صخره ها پايين می آييم،
در کفشهايمان آب می رود،می دويم تا موجها به ما نرسند.
هميشه خواب می بينم که غرق شده ام!
چوبها در برخورد با طوفان نرم می شوند،نرم شدنی!
اما آدمها در برخورد با طوفانها لزوما نرم نمی شوند.
خورشيد می خواهد برود.
و
باز کنار ساحل،
هيچ بطری نيست،
که درونش نامه ای باشد،
يا حتی يک غول!

پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۲

درسها واقعا سنگين شدن و سخت!
استاد الکتروديناميک يه جوونک از خود راضيه که با طرز درس دادنش بدتر همه بچه ها رو گيج می کنه...
استاد کوانتوم يه پيرمرده که اغلب داره با خودش حرف می زنه و نصف حرفاشو نميشه فهميد و من واقعا در عجبم که اين آقا چطور فوق دکترای فيزيک داره،چون ظاهرش(منظورم از نظر تدريسه) اصلا اين رو نشون نميده!
تنها استادی که يه مقدار ميشه از حرفاش سر در آورد،استاد ذرات بنياديه که من احتمالا پايان نامه رو با اون می گيرم،چون اجازه ميده تهران کار کنيم و لازم نيست اونجا بمونيم.
در مورد هم گرايشيهام هم که هر چی بگم کم گفتم،انقدر که جذاب و باحالن؛فقط ميخوام خفه شون کنم و بس!البته يکيشون که دختره خوبه .
خلاصه که زندگی سخت است،سخت!
اما واقعا،
هيچ وقت،
فکر نمی کردم،
يه روزی،
در فاصله بين دو تا کلاسام،
بتونم برم بشينم کنار دريا!
يکی از هم اتاقيام ميگه دريا وقتی طوفانی ميشه مرده،و موقعی که آرومه زن.
اما به نظر من دريا هميشه مظهر يه زن قدرتمنده.
کافيه روبروش بايستی و بهش خيره بشی،کم کم تمام ميدان ديدت رو می گيره و بعد انگار تو هم جزئی از اون هستی،جزئی از يک زمينه آبی و ژرف!

پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۲

حکايت بز و علف

ميگن علف بايد به دهن بزی شيرين بياد.
اينجوری که بگی،بزه همه کاره ميشه؛اما خب علف هم حق داره اين وسط.
شايد اون علفه دلش نخواد به مذاق بز مذکور خوش و شيرين بياد.شايد دلش يه بز ديگه بخواد يا اصلا دوست نداشته باشه هيچ بزی رو.
و امان از اون وقتی که همچين وضعی بين بزی و علفی حادث بشه!!!
در اين صورت دو حالت پيش مياد:
۱-بز ياد شده،بزی فهيم و با شعور بوده و از علف مورد علاقه خود دست می کشد(حتی اگر برايش خيلی سخت باشد).
۲-بز فوق الذکر،از نوع زبان نفهم بوده يا خود را به زبان نفهمی بزند و به زور بخواهد علف مورد نظر را به دست بياورد يا اينکه اصلا علاقه چشمش را کور کرده باشد و فقط علف ياد شده را ببيند و بس...(که خود مصيبتی بزرگ است!)

البته حالت سومی رو هم ميشه در نظر گرفت و اونم اينکه بز پس از فهميدن مطلب،دچار يک بحران روحی بشه و هر علفی رو که سر راهش سبز شد،بخوره و ديگه به شيرينی و تلخی اون کاری نداشته باشه،که اينم خيلی غم انگيزه.

چند روز پيش شنيدم که گياهانی رو دارن پرورش ميدن که "مين ياب" هستن.فکر کردم کاش علف "بز ياب" يا بز "علف ياب" هم پرورونده ميشد که بزا و علفا راحت بشن.

يکی دو روز پيش يه دوستی بهم گفت مدل نوشتنت تکراريه،در نتيجه من فعلا دوباره به سبک چرند گويی سابقم برگشتم تا بعد(البته می دونم که اصلا اينجوری نيست و شبه داستانهای من وااااااااقعا فوق العاده هستن!!! ؛) ).

در ضمن اين نوشته به هيچ شخص خاصی برنمی گرده؛اين رو گفتم که سوء تفاهم نشه يه موقع.

دوشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۲

گاهی،شبها که خوابم نمی برد،می روم و می نشينم در آخرين طبقه کتابخانه کوچک اتاق؛بين کتابها و شمعدان قديمی و کتاب نمی خوانم.
يک شمع کوچک روشن می کنم و از لبه طبقه پاهايم را تاب می دهم و به خودم که در تخت خوابيده ام نگاه می کنم.
از آنجا تمام اتاق را می توانم ببينم و
همانجا خاطراتم را ورق می زنم.

يک شب که غرق افکارم بودم،پايم سريد و سقوط کردم؛در تاريکی دستم را به جايی گرفتم که سرد بود و نمناک.
بعد چند لحظه فهميدم که قاب عکسی را گرفته ام.عکس توی قاب در يک روز اوايل بهار گرفته شده بود و چمن ها خيس بودند و خنک.چند دقيقه که آنجا راه رفتم،پاهايم خيس خيس شده بودند و کمی هم گلی.
بعد،گوشه طبقه دوم،کنار آن گلدان شکسته که هنوز دلم نمی آيد دورش بيندازم،ايستادم و صورتم را به کاشی آبی رنگ کنارش چسباندم؛يخ بود!

بعضی شبها که حوصله داشته باشم و ماه هم تمام باشد،می روم روی لبه پنجره و با يک مداد نارنجی روی ماه نصف النهار می کشم.
خيلی لذت بخش است...
آنقدر آنجا می مانم تا سايه درخت توی حياط،روی پرده اتاق،کم رنگ و کم رنگ و کم رنگ شود و بعد می روم توی رختخوابم دراز می کشم.
شمع کوچک من بيخودی اشک نمی ريزد،
و
هيچ وقت،
کسی نخواهد فهميد که من بعضی شبها در آخرين طبقه کتابخانه کوچک بوده ام!

جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۸۲

سرماخوردگيم تقريبا خوب شده،اما هنوز يه کم سرفه می کنم.
انگار هوای تهران پاييزی تر از شماله!
هنوز به زندگی اونجا عادت نکردم؛شبا خيلی طول می کشه تا خوابم ببره،هوا هم تا سه روز پيش که اونجا بودم هنوز گرم گرم بود با آفتاب داغ مستقيم.
جالب اينجاست که آدمای بومی اصلا اين آفتاب و گرمی رو حس نمی کنن.مثلا خيلی خونسرد و جدی با ژاکت و پلوور ميان دانشگاه.من که اينا رو می بينم واقعا گر(به ضم گاف) می گيرم!!!

توی دانشگاه فاصله ها خيلی زياده؛مثلا اگه بخوای از دانشکده تا کتابخونه يا سلف بری،بايد يه پياده روی درست و حسابی بکنی!
به همين دليل هنوز تو همه دانشکده ها خوب فضولی نکردم که احتمالا اين هفته اين کار رو خواهم کرد.
و البته بزرگترين شانسی که آوردم اينه که بچه های هم اتاقيم خوب و تميزن،که اگه نبودن حتما دق می کردم!

سه شنبه شب که رسيدم تهران،سر شام،حسابی اون چند روزی رو که سالاد نخورده بودم جبران کردم،البته نه خيلی وحشيانه،
دلم برای غذاهای خونه مون تنگ شده بود.
روز بعدشم رفتم انقلاب که کتاب بخرم؛حتی دلم برای اونجا هم تنگ شده بود!
خوبه حالا اين دفعه سه روز بيشتر نموندم!
در هر صورت اين يه وضعيت جديده که بالاخره بهش عادت می کنم،اين رو مطمئنم.ساعت بيولوژيک هم به زودی تنظيم ميشه ؛)
ديگه؟
ديگه اينکه بايد الان برم بليط بگيرم برای فردا.
پس فعلا :)

چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۲

آن روز گفت:بيا تا تورا به خودت نشان بدهم.
و من خنديدم.
گفت :بيا جلوتر...
و من جلوتر رفتم و می خنديدم.
دو کف دستش را بر سرش گذاشت و با دو انگشت شست اندکی به پايين فشار داد و بعد به طرفين؛سرش را پايين آورد تا ببينم.
و من ديدم و هنوز لبخندی بر لب داشتم.
آنجا...
لبخندم محو شد...
تصوير بود و تصوير؛يکی بعد از ديگری...در رفت و آمدی سريع.
گفت:نگاه کن!اين تويی.آنجا را به ياد می آوری؟...آن روز را چطور؟
و من نگاه می کردم،اما نمی خنديدم.
آنها،آن تصاوير شفاف و شاد من نبودم...ديگری بود.من آنگونه که آنها بودند نبودم!
و من آه کشيدم...
و آهم چون طوفانی کوچک شد و در شکاف سرش پيچيد...پيچيد...پيچيد...
اين من نيستم!
...
آهسته با دستانش آن شکاف را از بين برد،موهايش را مرتب کرد.
مرا نگاه کرد،انگار که غريبه ای را می نگرد...
دست در جيب کرد و به راه افتاد.
حتی فراموش کرد کيفش را بردارد.
من هم دويدم،بدون خنده،با دهان باز...پهلويم درد گرفت...اما به او نرسيدم و تمام.

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

هوا سرد نيست،
او در حياط کوچک خانه اش در تشتی پر آب رخت می شويد...بسيار غير شاعرانه!
اين روزها چه کسی در تشت و آن هم در حياط رخت می شويد!
اما آنجا خوب است؛چون درخت دارد و حوض و باغچه.
می شويد؛چنگ می زند در آب و لباسها؛خاطراتش را می شويد.
از اين سر تا آن سر حياط پر است از لباس؛کوه خاطرات.
همديگر را هل می دهند،به يکديگر مشت می زنند.
قديمی تر ها قوی ترند انگار؛برخی خموشند و عده ای ناآرام،بعضی شاد و گروهی گريان.
خاطرات بهاری،تابستانی،پاييزی و زمستانی...
می شويم،همه را،و بعد آسوده خواهم شد...
می گويد و می شويد،گاهی هم می خواند.
گاهی می گريد و گاه می خندد،آنقدر که اشکهايش جاری مي شوند.
تا غروب همه را شسته ام!
و آنوقت ديگر اين پيراهن پشمی مرا به ياد آن روز سرد غم انگيز نخواهد انداخت!
...
شب است،اندکی از غروب گذشته.
حالا به راحتی در صندلی فرو رفته، با يک فنجان بزرگ پر از هيچی در دست.
و می انديشد،
کاش می دانستی خطوط چهره من هم مانند حلقه حلقه های بدن يک درخت،نشانه جوانی از دست رفته ام می باشد!
کاش...می دانستی...
و می خوابد...و فرو می رود در آن عميق ترين خواب دنيا.

و بيرون،توی کوچه،
ما هنوز می خنديم به صدای گرفته پيرزن همسايه و ادای راه رفتن عجيبش را در می آوريم و از خنده سياه و کبود می شويم!

چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۲

اين همسايه بالايی ما بالاخره کار بازسازی خونه ش تموم شد انگار؛احتمالا موفق شده دستشويی و توالت و آشپزخونه و ... رو کلا open بکنه!
ايشالا به سلامتی و دل خوش و عروسی!
اما حيف شدا...
چه روزها که با نوای دلنشين کلنگ و تيشه از خواب صبحگاهی بر می خاستيم و
چه عصرها و چه شبها که با ترنم پتکی بر ديوار يا سقف به ناگه از جا می جهيديم؛
چنان چون آوای هزار در ميان شاخساران و يا نه ... همچونان بيم دهنده ای که هر دم نهيب می زد که ای غافل برخيز از اين خواب غفلت بار کبود!
دريغ و افسوس...

راستی!
هزار سالم که بگذره،من نه عادت کوله پشتی انداختنم ترک ميشه و نه کفش غير پاشنه بلند پوشيدنم.
قضيه لج و لجبازيم نيست اصلا ؛)

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

ديشب توی تاريکی اتاق،قبل از خواب،پام خورد به يه چيز نرم.
چراغ خوابو روشن کردم؛پامو گذاشته بودم رو پوزه گئورگ!بيچاره خورده بود زمين،منم درست از روش راه رفته بودم!
گورخر طفلکی من!

آدما هم گاهی اين بلا سرشون مياد؛يعنی يهو از يه جا که فکرشم نمی کردن،همچين می خورن و له ميشن که خودشونم نميفهمن چی شده!
خيلی وضعيت بديه اين جور مواقع...
تا بخوای عادت کنی،طول می کشه؛مثل اين انگشت وسطی دست چپ من که ديروز ناخنش گير کرد به لبه تخت و شکست و حالا قيافش يه جوری شده!
خلاصه اينکه عادت کردن به وضعيت يا موقعيت جديد می تونه گاهی کلی انرژی از آدم بگيره؛هم برای تحمل اون حالت و هم برای برگردوندن اوضاع به حال تعادل.فقط بايد مواظب بود که انرژيه اين وسط تلف نشه،چون وضع رو از اونی که هست بدتر می کنه!

اين عکس گئورگه؛اون موقع که فکر می کرد خيلی باحاله!البته الانم هست،من که از قصد لهش نکردم خب ؛)

پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲


يکشنبه.۱۰:۳۰ صبح.سالن تربيت بدنی ساختمان مرکزی دانشگاه.بابلسر

هوا اينقدر گرم و شرجی بود که آدم ديوونه مي شد!
اما خوشبختانه ثبت نام خيلی طول نکشيد.
اونجا مردم خيلی باحال بودن؛همه شون از بزرگ و کوچيک ضد رژيم بودن،گرچه با وجود لهجه نمی شد همه حرفاشونو فهميد؛تقريبا همگی تو مايه های گشتاسب حرف می زدن!آدرس نشون دادنشونم که حرف نداشت!
مثل اين مکالمه:
-ببخشيد...دانشکده توی کدوم خيابونه؟
-(آقای مسوول آموزش)از در که ميری بيرون...مستقيم...همون ميدونه که هست...بعدش يه خيابونه...ته اون ميشه!
-کدوم ميدون؟
-همون...
-اسمش...اسمش چيه؟
-نمی دونم...همون گندهه.............آقای ... اسم ميدونه چيه؟
-...آهان!اون!...همون...گل...امام...همون بزرگه...معلومه.
-خيلی ممنون!

بعد ما فهميديم که اينا اساسا از اسمهای تعويض شده خيابونا انزجار دارن...
و دانشکدهه پيدا شد البته!
ظاهرش خيلی خوشگل بود.کلا محوطه خيلی بزرگی داشت و کتابخونه مرکزی هم يه ساختمون بزرگ و با عظمت بود.رئيس گروه فيزيک نبود؛اما بقيه آدمای خوبی به نظر می رسيدن و البته کمی گيج.تنها مشکل همون زبون نفهمی من بود!
و خوابگاه...البته مثل خوابگاه جودی ابوت بابالنگ دراز يا آن شرلی نبود!اما خب...

يکشنبه.۴ بعد از ظهر.مسير چالوس

بارون تندی شروع شد!نظيرشو واقعا نديده بودم.
بارون درشت،که کج کج می باريد؛مثل نقاشی بچه ها!
يه پژو از کنار ما گذشت،
يه دست جوون از شيشه جلو و يه دست پير از شيشه عقب،هر دو با يک حالت اومدن بيرون که بارونو حس کنن.
و اينک...ما،مردم بارون نديده تهران!

يکشنبه.۱۰ شب.نوشهر

همچنان می باريد؛سطح جاده رو حسابی آب گرفته بود.


دوشنبه.۱۰ صبح.کنار ساحل.چالوس

بارون ريز ،اما زياد،
قطراتش می نشست روی صورت؛مثل وقتی که از کنار يه فواره رد ميشی و قطره های ريز آب رو حس می کنی.
دريا طوفانی،قهوه ای و خاکستری.

دوشنبه.۱۲ ظهر.نمک آبرود

کوههای فرو رفته در مه،
همچنان بارون،
صف طويل تله کابين!

دوشنبه.۳ بعد از ظهر.رامسر

خيلی بامزست رد شدن از خيابونی که تهش فقط کوه می بينی و مه و ابر!
پس شب همينجا مونديم!

سه شنبه.۹ صبح.همونجا

دريا يه کم آرومتر،
آسمون يه کم بازتر،
اما بايد رفت.

سه شنبه.نزديکهای ظهر.لاهيجان

شهر شلوغ،
مملو از مسافر،
اطراف شيطان کوه،همه از هم فيلم می گيرن؛با ژست،بی ژست!
تو ارتفاعات من از يه دختر و پسر عکس می گيرم،دختره گفت لطفا درياچه هم بيفته؛پسره يه کم معذبه.

سه شنبه.ظهر.رشت

ناهار می خوريم،
ديگه تا يک ماه نه ميخوام اسم کباب بشنوم،نه جوجه کباب...

سه شنبه.بعد از ظهر.مسير برگشت

رودبار
منجيل...چه بادی...همه رو می برد،
لوشان
قزوين...تنها خوبيش همون خياراشه!
اتوبان
در اين زمان من حدود يک ساعت رانندگی کردم...با کمی غرغر اضافی!

سه شنبه.تنگ غروب.ورودی تهران

تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرافيک از نوع ناجور!
و
بالاخره
Home Sweet Home

راستی امشب ماه خيلی خوشگله،برو نگاش کن،بدو بينم!

جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۲

ديشب حواسم نبود؛با لنز خوابيدم.
صبح که بيدار شدم،جهان بينيم عوض شده بود؛دنيا رو روشن می ديدم.
اما ديگه گول نخوردم!
آخه اين بار چهارم يا پنجمی بود که اين اتفاق ميفتاد.
بار اول خيلی جالب بود!
نصفه شب بيدار شدم که آب بخورم؛ديدم عقربه های ساعت آشپزخونه چه واضح ديده ميشن!
برای آدمی که چشماش ضعيف باشه اين خيلی هيجان انگيزه!
اما وقتی می فهمی رودست خوردی...البته خنده دارم هست.


راستی من شديدا دلم يه دشک(تشک؟) آبی ميخواد،که توشو پر آب يخ کنم و بعد بگيرم بخوابم!
هوا خيلی گرم نيست،اما من ميخوامش.

تئاتر "در مصر برف نمی بارد" هم بد نبود.

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲


سگ زرد برادر شغال است.
سگ زرد برادر شغال است؟
چه کسی گفته که سگ زرد برادر شغال است؟
آيا کسی ديده که سگ زردی برادر شغالی باشد؟
آيا اين برادری به اين دليل است که سگان زرد،شغالان را برادروار دوست می دارند؟
آيا سگان ديگر به جرگه شغالان وقعی نمی نهند؟
آيا سگ زرد چون شغال،انگور دوست می دارد؟
آيا کسی حاضر است به انگور دوست داشتن شغالی گواهی دهد؟
آيا شغالان و سگان از اين داستانها با اطلاعند؟
آيا شغالی و يا سگی به اين جملات خواهد خنديد؟
و يا به فکر فرو خواهد رفت؟
آيا با خواندن اين سطور نظر کسی در مورد من عوض خواهد شد؟
يا من هميشه،همينگونه سخن گفته ام و می گويم؟!
يادم باشد اگر سگ زردی را ديدم از او در اين باره سوال کنم،اما از شغال نمی توانم.
در هر حال من سگ زرد فوق را دوست می دارم!

شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۲


بالاخره اين چند ماه گذشت و نتيجه ها اومد...
آغاز فصلی جديد!
بايد کوچ کنم برم شمال.
يه کوچ نه چندان طولانی اما مطمئنا به همراه کلی تجربه!
ديگه گذشت دوران تنبلی!بايد درس خوند حسابی!ليسانس که اينجا بودم،هر کاری کردم به جز درس خوندن و پنج سال طولش دادم؛البته هر کاريم نه ها!
يه وقت سوء تفاهم نشه.
خلاصه که اينجوريا...

يادته می گفتی بايد چمدوناتو ببندی بری!
حالا جدی جدی بايد ببندمو برم.
هميشه دوست داشتم پاييز و زمستون شمال رو هم ببينم؛حالا اينجوری ميشه،اينم يه جورشه.

"سه کتاب" زويا پيرزاد رو تموم کردم؛يه مجموعه داستان بود که از بعضياش خوشم اومد.فضای نوشته ها کمابيش مثل همون رمان "چراغها را من خاموش می کنم" بود،اما من چراغها رو بيشتر دوست داشتم.
از امشب ميخوام "فاوست" گوته رو شروع کنم.تاحالا هيچی از گوته نخوندم.

ديروز دربند شلوغ بود و خيلی کثيف...اه اه اه
آخه اين مردم ما کی ياد ميگيرن تميز باشن؟!!!!!!
خيلی دلم می خواست لواشک غير بهداشتی بخرم،اما وقتی آدم با خانواده باشه،معمولا تحقق اين مهم ميسر نميشه.

الان از بالا تا پايين خوندم،ديدم حرفام هيچ ربطی به هم ندارن!حالا مگه بايد داشته باشن؟!
اصلا همينه که هست.

جمعه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۲

فعلا هيچ حسی ندارم...
اما حتما پيدا می کنم.
يه حس جديد!
شيش سال پيشم اولش حسی نبود...
بعد راجع بهش توضيح ميدم،حتما!

چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

هيسسسسسسسس!
حرف نزن!
مواظب باش!
ممکنه ببيننت!

امشب اگه اشتباه نکنم بعد از شصت هزار سال مريخ در نزديکترين فاصله نسبت به زمين قرار ميگيره!
ديشب تلويزيون يه تصويری از مريخ نشون ميداد،بعضی قسمتهاش که تيره تر به نظر می رسيد،دشت بود.من نمی دونستم اونجا هم دشت داره!
اما اصراری ندارم دشتهای اونجا رو ببينم،
هنوز اينجا،تو همين سرزمينی که اگه از مريخ نگاش کنی،يه نقطه هم به نظر نمياد،کلی دشت هست،کلی رودخونه،يه عالمه کوه،يه عالمه آبشار و يخچال که تاحالا نديدم و شايد هيچ موقع هم نتونم همه شونو ببينم.

پس ترجيح ميدم فعلا از همينجا اون بالاها رو نگاه کنم.
فکر کنم امشب منجمين آماتور حسابی حال می کنن.

يکی رد ميشد گفت:
حالا تو رو خـــــــــــــــدا بيا برو اون دشتا رو ببين!!!!
؛)

دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۲


درسته که رنگ به همه چيز زيبايی و حيات ميده،
به خيلی چيزا معنی و مفهوم ميده،
اما گاهی دلم ميخواد چند لحظه هم که شده،
تو يه محيط سياه و سفيد باشم،
البته سياهی زيادم خوب نيست،
خاستری بهتره!


مثل همينی که اين بالاست.
چند لحظه فقط!
رنگا گاهی آدمو گول می زنن...


خيلی وقت بود که نبودی،
اما دلم اصلا برات تنگ نشده بود،
ازت متنفرم،در واقع حالم ازت بهم می خوره!

گاهی ميشه که دلم برات می سوزه،
اما در نهايت احساسم همونه که بود.

وقتی که ميای،حتی از ده فرسخی هم صدای پاهاتو تشخيص ميدم،
اون قدم های سبک و نفرت انگيز،
با خش خش قدمهات،انگار روی اعصابم می دوی،
از اينکه دستم بهت بخوره،حالت تهوع پيدا می کنم...

راستش خيلی با خودم کلنجار رفتم،
اما ديدم نمی تونم،
آخه برای چی بايد اون موقع شب سر راهم سبز بشی؟هان؟
چه اعتماد به نفسيم داری!
اما ديگه نميشه،
نمی تونم،

پس می پيچم سمت راست،
اتاق کناری

-مامان!
-....چيه؟بله؟
-يه سوسک گنده دم در اتاقه...

چند لحظه بعد
تـــــــــــــــــــــق...
و
تمام.

راستی روز گذشته
پريسا امتحان رانندگی داد و خوشبختانه قبول شد
همين!
(نمی دونم چرا گير دادم به جک*)
*مخفف جک و جوونور

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۲


در هر آدمی امکان هايی شگفت انگيز هست.
زمان حال اگر گذشته در آن پرتوی از داستانی نيفکنده باشد،آکنده از آينده ها خواهد بود!


آندره ژيد


اين جمله به نظرم خيلی تامل برانگيزه.
کاش امشبم بارون بياد...

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

نرسيده به ميدون ولی عصر چند تا تابلوی " حمل با جرثقيل " هست؛اما يکيشون هست که يه بخشيش پاک شده؛اين بخش: ثقيل.
بعد يه نمکدون سيار هم از اونجا رد ميشده و نقطه جيم رو برداشته و به بالا انتقال داده.حالا تابلوه شده: " حمل با خر " !!!
خلاصه اينکه اگه اونجا پارک کنين يه خری مياد می برتتون!از من گفتن بود!


راستی،امروز يه چيزی پيش اومد که من و مونا کلی خنديديم.
صبح رفتيم از يه مغازه ای کاغذ کادو بگيريم؛من چند ماه پيش از همينجا خريد کرده بودم؛اون موقع فروشندهه داشت حساب کتاب می کرد،اما من وادارش کردم کاغذ کادويی رو که خريده بودم،درست بپيچه،اونم خيلی حرصش گرفته بود...
اما اين دفعه جريان عکس شده بود،اون فروشنده قبلی نبود،يکی ديگه شون بود،روی نردبون!داشت زونکن مياورد پايين.
بعد که اومد پايين مثلا خواست کاغذا رو بپيچه،اول يه روزنامه همشهری رو به طور کامل داشت برای اينکار بر می داشت،بعد ديد انگار خيلی ضايع ست اين حرکت،کلی گشت تا بالاخره پنج ورق روزنامه اطلاعات پيدا کرد و پيچيد دور اون دو تا برگ!!!صحنه ای بودا!!!ما مونده بوديم و لطف بی کران آقای فروشنده!
آخه قيافشم بايد می ديدی که با چه جديتی عمل می کرد...
کی ميگه دنيا بد شده و انسانيت مرده؟!هر کی ميگه يه سر بره پيش اون آقای مهربون!آدرسشم ميدم با کمال ميل!

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲


امشب يه نفر يه مارمولک کشت!
و باعث شد من ياد اين مارمولکه بيفتم...
و ياد مارمولکهای توی پارکينگ يا راه پله ها يا ...
البته الان کشتن يه انسان هم به راحتی کشتن يه مارمولک شده؛شايد حتی آسون تر!چون گاهی يه مارمولک با يه ضربه يا بيشتر زنده مي مونه،اما يه آدم نه!
يعنی يه آدم با اين هيبت از يه مارمولکم آسيب پذير تره؟!وااااااااااای...

راستی!
فکر می کنين مارمولکها هم پايبند اصولی باشن؟
قوانين خاصی برای زندگی داشته باشن؟
يا
بين اونا هم دسته بندی هست؟
مثلا مارمولک خانواده دوست،يا مارمولک بی قيد و بند؟
مارمولک کاری يا مارمولک انگل اجتماع؟
مارمولک احساساتی يا مارمولک عقل گرا؟
يا حالا هر جور ديگه؟

دوست دارم يه روز مارمولک بشم؟
نه!چون می ترسم قبل از تموم شدن اون روز به دست يه خودی کشته بشم!

ببينـــــــــــــــا!!!
اگه نکشته بوديش من اصلا ياد اين چيزا نمی افتادم!
اصلا امشب قصد update کردن نداشتم...
اما حالا نوشتم!
حالا همه می دونن که امشب تو ،يه مارمولک کشتی D:

پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۲


سر شب راه افتاده بود،
دلش خيلی گرفته بود،
به اندازه همون شبی که دفتر خاطراتشو گم کرده بود،آخرم نفهميد کار کدوم گاوی بوده!

همينجوری می رفت و می رفت،بدون توجه،يه مسير مستقيم.
پيش خودش فکر کرد هيچکس نمی تونه تنهاييشو بفهمه،
اينکه چقدر دلش ميخواد يکی بشينه کنارش و به حرفاش گوش کنه،
هر کسی دنبال روزمرگيهای خودش بود،يه زندگی گاوی به تمام معنا،زندگی خودشم البته دست کمی نداشت!
فکر کرد چند ساعت از روز مال خودشه،
چقدر می تونه فکر کنه،به خودش،به زندگيش!
اه!زندگی!آخرش که چی؟!زندگيش يه روند عادی مسخره داشت،نه هيجانی،نه چيزی!

ديدش منفی شده بود؟!
مگه اهميتی هم داشت،هيچکس نمی فهميد،هيچکس!

فکر کرد:
يه آدم بايد خيلی گاو باشه که نتونه تنهايی و غصه اونو درک کنه...

دست نوشته های يک گاو
(با تلخيص،چون خيلی مفصل بود)

چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۲

شبانه

کليد بزرگ نقره
در آبگير سرد
شکسته ست.

دروازه تاريک
بسته ست.

"مسافر تنها!
با آتش حقيرت
در سايه سار بيد
چشم انتظار کدام
سپيده دمی؟ "

هلال روشن
در ابگير سرد
شکسته ست
و دروازه نقره کوب
با هفت قفل جادو
بسته ست.

احمد شاملو



امروز تو اتاق ما بوی پاييز ميومد؛بوی روزای اول پاييز،بوی بچگی،بوی کتاب دفتر جلد نشده،بوی مداد رنگی،و بوی هزار تا چيز عالی ديگه.
وااااااااای!
الان دوستای دبستانيم کجا هستن،چه شکلی شدن،چه کار می کنن...
خودم چی شدم،کجا وايسادم،قيافم عوض شده،نگاهم چطور؟!
يعنی چند سال ديگه نوبت حس بوی اين سالها هم می رسه؟
اما اين سالهای کنونی به اندازه سالهای قبل ترشون حس ندارن،
تک و توک ميشه يه چيزايی پيدا کرد،
اما بايد گشت.
بعضی رويداد ها هم که اصلا تکرار پذير نيستن،
مثل گل صد برگ شهرام ناظری و خاطرات شش سالگی،
مثل يه خاطره خنده دار تو يه روز زمستونی،
مثل يه احساس منحصر به فرد و ناب که شايد هيچکس ندونه چيه و نتونه حدس بزنه،شايد حتی يه چيز به ظاهر پيش پا افتاده،
مثل خيلی چيزای ديگه.
فقط نبايد گمشون کرد ،
بايد يه جای مطمئن نگهشون داشت،
البته جلو رو هم،
بايد نگاه کرد.
اين حتما يادم بمونه!

مثل رانندگی،
اگه فقط حواست به پشت سر باشه از جلو ميری تو ديوار،يا يکی رو له می کني.
اين کلاس رانندگی هم انگار تاثير شگرفی روی من داشته ها!

خلاصه اينکه،
اين بعد از ظهر تابستونی ـ پاييزی هم گذشت،با همه بو ها و حس ها و ...
حس خوبی بود،غم و اندوهی هم همراهش نبود،
فقط خوب بود،همين!

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲


گاهی هست که يهو يه خوشحالی خيلی عميق مياد و تو تمام وجودم پخش ميشه؛گاهی دليل اومدنش رو می دونم،گاهيم نه!
اما وقتی مياد هر فکر ناراحت کننده ای رو با خودش می بره،همه غصه ها،نگرانيا،دلهره ها...اين موقع هاست که با همه مهربونم،به حرف همه با دقت گوش می کنم،کلی تصميم های بزرگ و اساسی می گيرم،يه عالم نقشه می کشم و ...

گاهی هم هست که همه چيز عکس ميشه،يهو يه غم بزرگ با طول و عرض و عمق زياد مياد درست ميشينه وسط ذهنم؛بعدم هی خودشو هل ميده جلو،اگر حوصله نداشته باشم هم که ديگه خوش به حالش ميشه و يورتمه کنان می تازه ،اونم با نيش باز!
خيلی وقتا هست که دليل ورودشو نمی دونم،اما حس می کنم بالاخره کار خودشو می کنه،زهرشو می ريزه؛بعد حالم بد ميشه،هيچی نمی تونم بخورم،احساس تهوع می کنم،و اين ادامه پيدا می کنه تا زمانی که اون اتفاق مورد نظر ميفته،گاهی همون روز،گاهيم با چند روز فاصله؛مثل بعضی خوابا که با تاخير اما دقيقا برای آدم اتفاق ميفتن... اما وقتی که پيش اومد ديگه تمومه.زمان مبارزه آغاز ميشه،اون وقت ديگه خودم هستمو خودم...گاهی از پسش بر ميام،گاهيم نه؛اما مهم همون تلاشه.

چند روز پيش حالت اول برام پيش اومد،انقدر خوشحال بودم که فکر کردم شهرستان قبول شدن خيليم عاليه،ليسانس بود که مدتش طولانی بود،اين که يک ساله،بعدشم پروژه که ديگه کلاس رفتن نمی خواد.
از ديروز اما دوباره خل شدم؛تو اين مواقع معمولا اطرافيان با يک من عسل هم قادر نيستن منو بخورن و به نظر خودم شديدا غير قابل تحمل ميشم؛در چنين مواردی احتياط واجب بر اينه که در حد امکان در انظار عمومی ظاهر نشم؛اگر هم ميشم حرفی نزنم...
گرچه ديروز با دو تا از دوستام تلفنی صحبت کردم و کلی هم خنديديم اما واقعيت اينه که يه کم ناموزون شدم.حالا درست ميشم البته،اينم يه جور عدم توازن از نوع ادواريه.

لطفا اگه باهام حرف زدی،نپرس چته،چون گفتن نداره ؛)
فقط دعا کن هر چه سريع تر اين نوسان خنده دار تموم بشه و بتونم به يه حالت تعادلی مناسب برسم؛يه جوری که نه دچار نوسان ميرا بشم،نه نوسان بحرانی.

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۲


آدم گاهی شديدا به ّاصل عدم قطعيت ّ ايمان مياره!
واااااااای هايزنبرگ تو چه نازنينی بودی...

يه زمانی آرزو داشتم تو قرن هفت يا هشت به دنيا ميومدم...
حالا هم آرزو می کنم کاش اوايل قرن بيستم ميلادی متولد شده بودم،قرن شکوفايی فيزيک...
البته غوغايی که اين جهش علمی در اروپای اون زمان به پا کرد،فکر نمی کنم اگر تو ايران می بودم خيلی جنجالی به نظر ميومد؛همين طور که الانم کمابيش وضع اينجوريه و نمی دونم که تا کی ادامه پيدا می کنه.

در هر حال خيلی دوست داشتم مثل اين فيلم های تخيلی يه ّماشين زمان ّ داشتم؛فکر می کنم خيلی جالب باشه؛فکر که نه!مطمئنم!

راستــــــــــــــــــــــي!
به اطلاع تمام دوستان،آشنايان،نزديکان،وابستگان و ... می رسونم که بالاخره من بعد از گذشت ساليان متمادی رفتم کلاس رانندگی و از امروز هم آموزش شهرو شروع کردم و خلاصه ديگه!
بعد از اينکه پايه دو رو بگيرم،می خوام برم سراغ پايه يک و بعد هم ماشينهای ويژه مثل جرثقيل و لودر و ....
جا داره برام آرزوی موفقيت کنيد D:

سه‌شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۲

دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲

خيلی غم انگيزه که ببينی يه نفر خيلی ناراحته و نتونی هيچ کاری بکنی،
خيلی غم انگيزه وقتی بدونی شنيدن حرفات براش هيچ فايده ای نداره،
خيلی غم انگيزه وقتی بدونی زمانی که باهاش صحبت می کنی،حرفات مثل نور که از شيشه رد ميشه ،از لايه های ذهنيش می گذره،بدون هيچ تاثيری،
خيلی غم انگيزه که بفهمی همدردی يه حرف مفته که دو زار نمی ارزه،
خيلی غم انگيزه وقتی تا نزديکای صبح از دو متريت صدای هق هق بشنوی و کاری جز سکوت ازت بر نياد،
خيلی غم انگيز تره،وقتی اون آدم از نزديکترينهات باشه...
و
البته خيلی غم انگيزه که يه دوستت هم به خاطر بی شعوری يه عده تو بيمارستان بستری بشه...

ديشب وقتی عاقبت تونستم چشمامو روی هم بذارم،يه سطح کاشی کاری شده اومد جلو روم؛يکی هم تو گوشم گفت: مال دوران صفويه ست!
شايد چون شبيه کاشی کاری مسجد های اصفهان بود،حالا اينکه چقدر اين بی ربط بود بماند!

اين دنيا عين درياست؛گاهی آرومه،گاهی مواج.
گاهی اين مواج و طوفانی بودنش چند روزی طول می کشه،فقط بايد صبر کرد و صبر.

سرم داره از درد می ترکه،اما نمی خوام مسکن بخورم،بد نيست گاهی آدم قدر دوران آرامش رو بدونه!

در تاريکی شمعی بيفروز...
کاش ميشد؛بعضی شبا خيلی دوست دارم اينکارو بکنم،اما به اين دليل که هر آن ممکنه يکی بيادو بخواد از سلامت عقليم اطمينان حاصل کنه،تا حالا انجامش ندادم.

همه چيز دزست ميشه،يعنی بايد بشه،مگه نه؟

یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۲

دو شب پيش خواب ديدم تو يه ساختمون قديمی خيلی بزرگم
اونجا يه استخری بود که انگار قرار بود برم توش شنا کنم،اما نمی دونستم دقيقا کجای اون خونه ست.می دونستم که بايد برم توی حياط،اما اينکه از کدوم طرف مي شد رسيد بهشو نمی دونستم.
از چند تا اتاق گذشتم؛همه خيلی بزرگ و نيمه تاريک بودن...از پشت يکی از پنجره ها پايينو نگاه کردم،استخره اون پايين بود،بين کلی درخت،منظرش عالی بود.اون موقع نمی دونستم خوابم؛پيش خودم فکر می کردم عين يه خوابه.استخره بين درختا تقريبا به سختی ديده می شد.هوا مثل ساعت شيش يا هفت عصر بودو يه کم هم ابری؛از اين هوا ها که من خيلی دوست دارم و اصلا هم به نظرم غمگينانه نمياد.
پشت در اتاق يه سری پله بود که می رفت تا پايين؛بعد هم حياط و اون استخر،کفِش آبی آبی بود و آبش فوق العاده شفاف...اما درست در لحظه ای که نبايد بيدار شدم!و مقاديری حرص خوردم.
فضای اون محل خيلی گيرا بود،از اين حالتا که آدم دوست داره توش بمونه،لا اقل برای يه مدت کوتاه،اما خب نشد ديگه.


من بعضی فضا ها،بعضی نور ها،بعضی بو ها رو خيلی دوست دارم؛مثل محيط موزه هنر های معاصر،نور اتاق وقتی پرده ها کشيدست و اول صبحه و يه کم شعاع کمرنگ خورشيد مي تابه تو و يا مثلا بوی تالار وحدت.جدی ميگم به خدا.
همه اينا خيلی می تونن رو آدم تاثير گذار باشن، همه اينا و گاهی خيلی چيزای ديگه که حتی فکرشم نمی کنيم؛حالا برای هر کسی فرق می کنه.
مثلا يه بار من در عين بی حوصلگی در يخچال رو باز کردم و همينجوری يه دونه انگور برداشتم خوردم در حالی که نه شيرينی رو زياد دوست دارم و نه انگورو.اما عجيب حالی داد!همون شيرينيش!
فقط بايد يه کم دورو برو نگاه کرد،حتی با چشم غير مسلح هم ميشه پيداشون کرد؛ گاهيم که خودشون جلو پا يا چشم ظاهر ميشن ؛)

پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲


چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۲،ساعت ۵ صبح،تهران

همه چيز آماده بود برای رفتن؛با نگاه کل اتاقو از نظر گذروند،چيزی برای بردن نياز نداشت.کيف؟نه...اونم نمی خواست؛قرار نبود خرجی بکنه.
در رو آروم بست...راهرو تاريک بود.


همان روز،ساعت ۱ بعد از ظهر،ساحل بکری در شمال


آفتاب تابستونی داغ...تا چشم کار می کرد نه خونه ای بود و نه بنی بشری.
ماشین رو تو سایه پارک کرده بود،زیر یه درخت تمشک،جاش بدک نبود.
راه افتاد.چند متری ساحل کفشاشو در آورد؛شن ها زیر آفتاب تب کرده بودن.
در امتداد ساحل راه می رفت. دلش خواست پاهاشو بکنه تو آب.
آب نیم گرم...موج هایی که می خوردن به لب ساحلو میشکستن...صدای یه پرنده...نهایت آرامش!
به انگشتای پاهاش خیره شده بود؛فرو رفته بودن توی شن ها.یه قدم برگشت عقب،آب جای پاشو شست...انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش یه نفر اونجا وایساده بود.
حالا مستقیم می رفت جلو...آب رسیده بود تا زانوهاش...چند لحظه بعد تا کمر تو آب بود...اینجا خوبه!روی آب دراز کشید،صورتش رو به خورشید بود.دستاشو از طرفین باز کرد...چشماش بسته بودن.با دست چپ روی آب موج می ساخت...چقدر سبک شده بود؛هیچ وقت اینقدر احساس سبکی نکرده بود.
غوطه وری توام با احساس سبکی!
یاد قانون ارشمیدس افتادو خندش گرفت...
می خواست دست راستشو بیاره بالا،اما یه جور کشش احساس می کرد؛با دست چپ بازوی راستشو لمس کرد...چقدر نرم شده بود...پس اینجوری شروع میشه...
مقاومتی نکرد...چیزی هم نگفت،حتی تو دلش.
چند لحظه بعد،کاملا تو آب حل شده بود...


همان روز،ساعت ۷ عصر،همان جا


دریای آروم...
یک جفت کفش کتانی کنار ساحل...

سه‌شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۲

ديروز پير مرد خنزر پنزری رو ديدم
تو خيابون بود
خود خودش بود
يه ساک سياهم دستش بود؛تازه منو هم ديد...چشماش خيلی نافذ بود
من عادت ندارم بر و بر تو چشم کسی خيره بشم...اما اين...
شايدم همش نتيجه بد خوابيدن باشه
راستی يه بارم شهريارو تو تقاطع ولی عصر،تخت طاووس ديدم!


جواب سوال نوشته قبلی:
تافته جدا بافته

شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۲

اين اولين حرفيه که من بعد از اسباب کشی از بلاگ اسکای دارم اينجا می نويسم

البته حرفيم ندارما.در واقع ذهنم کار نمی کنه
از يه نفرم خيلی ممنونم چون تمام زحمت ساختن اينجا رو اون کشيده
اگه گفتين کی؟!
Free counter and web stats