دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳

فايده نداره!
بيخود سعي نکن چيزي بنويسي!
اگر هم فکر کردي که چون شامپو بچه چشماتو نمي سوزونه،بزرگ شدي،
کور خوندي!

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۳

يكي از چيزايي كه شديدا حرص منو در مياره،بي مسووليتي آدمهاست!
اين كه يه نفر كاري رو كه بايد انجام بده،
يا مسووليت انجامش رو قبول كرده،
پشت گوش بندازه يا جدي نگيره.
اونوقته كه حس تلاش براي احقاق حقوق كه تا اندازه زيادي و البته با كمي تخفيف از پدرم به صورت ژنتيكي به من منتقل شده،شروع به خروشيدن مي كنه!
البته بايد بگم خيلي وقتا هم اين حس رو در خودم خاموش مي كنم؛براي مثال هنگام برخورد با برخي رانندگان تاكسي!
اما رفتار منشي اون موسسه ترجمه...
علي رغم شنيدن مكرر جمله عصباني نشو،نشد كه عصباني نشم،
انقدر عصباني بودم كه وقتي اومديم بيرون،
دستام مثل دو تيكه آهن كه زير برف مونده باشن،يخ زده بودن.
بعد هم توي دفتر پستي...
خانومه خيلي خونسرد و با لبخند بهم ميگه:
البته اين صف مربوط به پست سفارشيه،اما بهتره بريد توي اون يكي صف كه پست پيشتازه؛
چون با اولي مرسوله شما يك هفته تو راهه،اما با دومي سريع مي رسه!!!
در اينجا سوالي كه پيش مياد اينه كه:
پس اگه يه پست داخل شهري يه هفته تو راهه،ديگه سفارش چي،كشك چي؟؟؟!!!
پست واقعا در خدمت ماست!!!
فكر كنم اگه سيستم چاپاري دوباره راه اندازي بشه،به صرفه تره،نه؟!


نكات مهم:
1ـمن اون منشي رو مي كشم !(ظرف چند روز آينده).
2ـفردا ناهار چي درست كنم؟
3ـآخر هم ما نرفتيم تاتر.
4ـطبق معمول دنبال ربط بين حرفام نباش!

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۳

ديكشنري،
مقاله اي با فونت ريز،
ترجمه و پاكنويس تؤامان...

اغلب،عصر ها،از بيرون خونه صداي يه پسربچه مياد كه بلند بلند درس حاضر مي كنه.
منم وقتي بچه بودم،
هم بلند درس مي خوندم و هم راه مي رفتم،
جلوي آينه هم براي يك سري شاگرد خيالي سمينار مي دادم،
مثل خيلي از بچه هاي ديگه.
يه دونه از اون تخته سياهاي فسقلي هم داشتم،
با كلي گچ رنگي!
گاهي كه با ش از مدرسه برمي گشتيم،سر راه گچ مي خريديم.
ش دوست داشت ناهارشو توي راه پله ها بخوره،
(كاري كه مامان من هرگز اجازشو بهم نداد،و البته راست هم مي گفت.)
من به ش درس مي دادم
و بعد هم اون به من،
مثل خيلي از بچه هاي ديگه.

صداي پسربچه،بهم انرژي ميده براي درس خوندن؛
كاري كه چند وقته توش سست شدم.

هيچ وقت از وايت بورد خوشم نيومد،
اما اون تمايل شديد به درس دادن و ياد دادن رو هم از دست دادم!

ديكشنري،
مقاله اي با فونت ريز،
ترجمه و پاكنويس تؤامان...


شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۳

چشمهاشو بسته بود.
پشت تاريكي پلكها،دو تا نقطه كوچيك مي درخشيدن.
يه حسي بهش مي گفت اگه بتونه با يه خط فرضي،اين دوتا نقطه رو به هم وصل كنه،
خوابش مي بره؛
البته به شرطي كه اين خط فرضي،كاملا مستقيم باشه!
انقدر پلكهاشو روي هم فشار داد كه بالاخره موفق شد!
اما درست توي همون لحظه مرد!
احتمالا حسه در مورد نوع خواب اشتباه كرده بوده!

نكته:هميشه به حسهاتون اعتماد نكنيد
و
عقل سليم را همواره مد نظر داشته باشيد!

Free counter and web stats