سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶

آقای "ز" میگه نباید به بچه­ها رو داد و بهشون خندید یا باهاشون راحت برخورد کرد، چون اونوقت دیگه از کولت پایین نمیان! تقریبا هر چند جلسه یک بار این نکته رو یادآوری می­کنه، منم هر بار لبخند می­زنم و میگم اوهوم...اوهوم

اما واقعیت اینه که من نمی­تونم باهاشون بداخلاقی کنم یا حتی گاهی به کارهای خنده­دارشون نخندم! نمی­خوام بگم بهترین هستم اما از وضع و اوضاع کلاسهام به نسبت راضیم و احساس می­کنم بچه­ها هم ناراضی نیستن.

دیروز یکیشون بعد از کلاس یه کیسه­ی پلاستیکی بزرگ درآورد که توش پر از بسته­های زرد رنگ پستی بود، بعد هی با هیجان می­گفت اینا رو تازه برام از خارج فرستادن، آخر سر هم یه CD مربوط به میکروچیپ بهم داد گفت این پیش شما باشه اگه میخواین. یه کاتالوگ Atmel هم رفته بود زود گیر آورده بود به علاوه کلی چیزای دیگه. خیلی حال کردم از این همه علاقه­ش به علم و دانش! برعکس بعضی دیگه از بچه­ها که کاملا معلومه با هزار زحمت و خودکشی اومدن دانشگاه و حالا دیگه خودشون رو رها کردن، یا یه عده­ی دیگه که خیلی یک بعدی و بی حس به نظر میان. خلاصه کلی تشویقش کردم. بعد یهو دلم خواست دکترا بخونم. بعد باز یاد این موضوع افتادم که این مهم، کاری­ست بس مشکل و الآنم همینجور که خرچ و خرچ بادوم زمینی می­خورم این افکار همچنان در ذهنم در حال حرکت کوریولی هستن...

یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶

هرآینه یکی از شادی­آورترین کارها در صبحگاهان روزهای سرد سال، گذاشتن لباسهای خانه روی شوفاژ و گرماگرم پوشیدن آن­ها پس از بازگشت به خانه است.


پی­نوشت 1 : این کار را می­توانید شب­هنگام برای لباسهای بیرون نیز انجام دهید تا صبح­هنگام شاد گردید!
پی­نوشت 2 : این عکس رو هم از این وبلاگ برداشتم؛ خیلی نازه!

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

- شاید به نظر خنده­دار بیاد، اما کسی که باعث شد من پرویز تناولی رو بشناسم معلم عربی سال دوم دبیرستانمون بود! بعضی از کارهای این آقا رو خیلی دوست دارم از جمله این دست­های بالایی رو!

- بیاین بریم دوسالانه­ی مجسمه سازی!

- امروز یاد اون روز بارونی افتادم که با عاطفه و لیلا دم موزه قرار داشتیم و لیلا طبق معمول!!! دیر کرده بود و ما هم دماغامون یخ زده بود و چه شرشر بارونی و عاطفه هم مدام آدم آشنا می­دید و غر می­زد که الآن همه، ما رو این­جا می­بینن و اینا!

- سردی هوا الآن اونجوریاست که خوبه و آدم دلش آش رشته می­خواد. چند وقته رشته و کشک خریدم، منتظر یه وقت مناسبم برای این کار. یعنی این هفته می­تونم؟!

- آغاز با پرویز تناولی و پایان با آش رشته! چه نتیجه­ای می­گیرید؟ هرکی بگه یه مارشمالو جایزه می­گیره!


شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

دیشب یکی از بهترین جشن تولدهای عمرم رو داشتم!
ازش چیزی نمی­نویسم، چون احساس می­کنم نمی­تونه همه­ی قشنگیش رو توصیف کنه!
از مریم عزیزم هم که خیلی از این جا دوره و با وجود بی­معرفتی من، باز هم مهربونه، به طور ویژه ممنونم!
این هم یه عکس موبایلی از خونه­ی نارنجی!



سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶

داشتم به سالهای پیش خودمان فکر می­کردم؛ به دوران شادی که در زمان دانشجویی (البته دوره­ی کارشناسی) داشتیم! به همان آز معارف که تو گفتی! به شلوار حاج آقا "ک" که رفته بود توی جورابش! به لهجه­ی کردی-انگلیسی دکتر "ص"! به نخ پلوور دکتر "ح" که همیشه آویزان بود و نمی­دانم چرا نمی­کندش؟! شاید فکر می­کرد مثل پلنگ صورتی یک وقت تا ته شکافته شود! به سوتی­های دکتر "ا" که الآن اینجا رئیس دانشکده فیزیک شده! به ماجراهای آقای "ت" در سایت دانشکده! به کفش­های آقای "ج" که یک روز بارانی شلپ شلپ صدا می­داد! به نوع ایستادن آقای "ه" سر کلاس و طرز حرف زدنش : " یه بار لوزی دادن سر امتحان، بعد یه بار ذوزنقه دادن ..."! به اسمهایی که برای استادهای بیچاره می­گذاشتیم...
بعد به خودم دلداری دادم که : خب من که شلوارم تا حالا توی جورابم نرفته، لهجه­ی خاصی هم که ندارم، از مانتو یا مقنعه­ام که نخی آویزان نیست، به فرمول­های بدیهی هم که گیر نمی­دهم، تا حالا محکم توی در هم که نرفته­ام، جور خاصی هم که نمی­ایستم، فقط کفش­هایم کمی خاکی شده!
پس با خیال راحت می­رویم درسمان را می­دهیم!


پی­نوشت: البته از اولش هم خیالمان ناراحت نبود!!!

چهارشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۶

روزهای یکشنبه و دوشنبه و سه­شنبه­ی این هفته، اولین جلسه از آزمایشگاهها بودن که خوشبختانه به خیر و خوشی گذشتن!
تو کلاس اول 15 نفر و توی دومی وسومی هم به ترتیب 14 و 13 تا بچه­ی ترم یکی هستن که این نیمسال رو باید با هم سر کنیم!
در مجموع این افراد فقط سه نفر دخترن و بقیه مشتی پسر هستن؛ یه عده قیافه­ی کاملا درسخون دارن و یه عده هم خیلی شیطونن!
و اما قسمت خنده­دار ماجرا وقتیه که می­خوان صدات بزنن که مثلا یه چیزی بپرسن!
یکی می­گه: اجازه خانوم!
یا: ببخشید مهندس!
یا این ­که: استاد ...!
استاد؟!!! خیلی خنده­داره!
اما در کل بچه­های خوب و باهوشی هستن، یعنی چیزی رو که می­گی، تندی می­گیرن و خنگ­بازی در نمیارن یا سؤال احمقانه و بی سر و ته نمی­پرسن که این خودش خیلی مهمه! فقط ایرادشون اینه که همه­ش نگران نمره هستن!
آزمایشگاه هم خیلی خوب وبزرگه و تنها مشکلی که داره اینه که یه مولتی­متر کم داریم و از مقاومت 2/2 کیلواهمی­مون هم چندتا بیشتر نمونده که اونا هم پایه­هاشون کوتاهه یا شکسته، اما خب خدا رو شکر دیگه فعلا باهاش کاری نداریم.
این بود گزارش کار آزمایشگاه ما در هفته­ای که گذشت.

یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۶

مانیتوری که تو محل کارم ازش استفاده می­کنم از این LCDهاست که دکمه Powerش، فینگر تاچه! (چه جمله­ی مزخرفی شد!)
این آقاهه که به جای اون آقا مسنه جدیدا میاد اتاق رو تمیز می­­کنه در حین انجام کار دستش خورده بود به این حسگره و مانیتورو خاموش کرده بود. وقتی با قیافه­ی وحشت­زده اومد صدام کرد، فکر کردم مثلا گوشیمو از رو میز انداخته پایین و شکوندتش یا این که برگه هامو با دستمال خیس کثیف کرده یا مثلا دستگاه مدارچاپی رو برگردونده یا...خلاصه هر فکری به ذهنم رسید جز این فکر!
قیافه­ش خیلی ترسیده بود، دلم سوخت خیلی...

شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶



هر کسی که "پرواز شماره­ی 714" از ماجراهای تن­تن و میلو رو خونده باشه، حتما این حیوون رو به خاطر میاره!
راستی، ما اینجاییم! دالللللللللللی!

سه‌شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۶

و بدین ترتیب ما هم رفتیم سر خونه و زندگی نارنجیمون!*
* طراحی کارت هم به عهده خواهر کوچیک خانوم جان بوده البت!

دوشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۶

اگه یه روز صبح اول وقت چک میل کنی و ببینی فردی به اسم عبدالجلیل خان برات friend request فرستاده، چه حسی بهت دست می­ده؟!

یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶

در راستای جستن ( به ضم جیم) عکاس و فیلمبردار:
یا ملت ایران هنرپیشه­های قابلی شده­اند و یا فیلمبردارها بسیار کاردرست گردیده­اند، شاید نیز هر دو!

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۶

امروز از اون روزها بود که وقتی تو خیابون راه می­رفتم، احساس می­کردم هر آن ممکنه یه دوست قدیمی که خیلی وقته ندیدمش از پشت بزنه رو شونه­م و صدام کنه!

چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۶

فکر کنم باید همین­جا بگویم و بعد هم دنبالش را نگیرم، که رابرت وِینِر منم. واقعا برای خارج کردنِ خودم از جایگاه سوم شخص مفرد دلیل خوبی ندارم.
....
کتش را پوشید، کلاهش را به سر گذاشت و نگاهی به اطراف اتاق انداخت تا سیگار روشنی جایی نگذاشته باشد. سپس اتاقش را ترک کرد و زنگ آسان­سُر را به صدا در آورد. می­توانست ضربان نبضش را نزدیک گوشش بشنود، مثل وقتی که صورت آدم جورِ خاصی روی بالش فشرده می­شود.

این دو تیکه­ از کتاب "جنگل واژگون" برام جالب بود. سالینجر رو دوست دارم.
البته می­تونم بگم به همون اندازه که بعد فیلم "چهارشنبه سوری" حرص خوردم و تا چند روز اعصاب نداشتم، بعد خوندن این کتاب هم ...
هرچند با هم فرق­های زیادی داشتن!

خوندن این کتاب کوچولو رو هم توصیه می­کنم :
"زنان و مردان با هم برابرند؟ اصلا چنین نیست."
همیشه از خوندن کتابهای روانشناسی طفره می­رفتم و به نظرم ابلهانه می­رسیدن، اما خب این یکی جالب بود.

دیگه این که، "The Queen" یکی از مزخرف­ترین فیلم­هایی بود که تا حالا دیده­م!

شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۶

دکتر"ص" ضمن صحبتهاش چند بار گفت: برای من، کارکنان هیچ تفاوتی با هم ندارند؛ چه اساتید و چه زحمتکش­­های لباس آبی پوش! و به این ترتیب دو کرانه­ی بالا و پایین رو تعیین کرد.
اما یادش رفته بود که رنگ لباس زحمتکش­های لباس آبی پوش، از تعطیلات سال نو به این طرف، طوسی شده!

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۶



این یه گاو باستانی خیلی نازه!
من کشته­ی اون لباسش و اون حالت جدی چهره­ش هستم!
گرفتن یه جسم با سُم هم باید خیلی مشکل باشه که جای تقدیر داره!
اما متاسفانه این گاو در موزه­ی متروپولیتن نیویورک نگهداری می­شه!

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

سال نو مبارک با کلی تاخیر!
آخه این جوری شد که ما ناگهان قبل از عید رفتیم مسافرت و تازه برگشتیم!
تخم­مرغمون هم امسال به علت کمبود امکانات زشت از آب در اومد و گذاشتیمش همونجا در خونه­ی شمالی بمونه.
به همین مناسبت، به جای تخم­مرغ رنگی، جوجه­ای را که از قبل تدارک دیده بودیم تقدیم می­کنیم تا مبادا لال از دنیا رفته باشیم:





سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

امروز همه­ش صدای همهمه بود،
مکشوف به عمل آمد که در طبقه صفرم، مراسم تخم­مرغ رنگ کنون است!
جای شما خالی، یک بوی تخم­مرغی هم راه افتاده بود که نگو و نپرس!
هرکجا که نگاه می­کردی، دختر یا پسری نشسته بود با تخم­مرغی در دست!
کار خیلی­شان هم جالب بود البته!
تا در آید چشم آنان که می­گویند بچه فنی­ها، ذوق هنری ندارند!
راستی...چهارشنبه ­سوری هم مراسم باحالی­ست ها؛
امروز همه همکاران در فکر این بودند که زودتر بزنند به چاک تا یک وقت در اثر اصابت ترکش­های بمب دست­ساز یا شلیک گلوله از نقطه­ای نامعلوم، مفت مفت جان به جان آفرین تسلیم نکنند یا مجبور به تخلیه چشم و چارشان نگردند!
دیگر کسی به زردی من از تو، سرخی تو از من، فکر نمی­کند انگار...

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵


پیچ در پیچ...

■ حکایت رؤیای یک باغ خیس از باران، با درختان پراکنده­ی آلو و یک اسم و دو صورت!
تا به حال احساس کرده­ای یک نفر جز تو، در درونت هست که آماده­ی رنج کشیدن است؟ یک نفر آشنا و در عین حال دور! من چند باری تجربه کرده­ام...
■ برای تولد پیام یک کادوی کلیشه­ای گرفتم؛ "پیراهن مردانه"، البته خوب است اما نه دقیقا آن چیزی که می­خواستم!
■ برای خودم هم عیدی خریدم.
■ همسایه بالایی توی باغچه گل می­کارد.
■ باران، تند می­بارد.


عکس از: خواهر بزرگ خانوم جان!

سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۵

خب، فکر کنم این آخرین خونه تکونی یا کمد تکونی من در خانه­ی پدری باشه...
این هم بخشی از نتایجش:

تو دفترچه خاطرات سوم راهنمایی نوشته­م:
حوزه امتحانی ما، مدرسه­ی نوره، یه مدرسه­ی خیلی بزرگ...امروز نگار یه سرنگ و یه تفنگ آبی آورده بود مدرسه و همه رو خیس می­کرد...
جالبه که اصلا یادم نیومد! اما دلم برای این دختره که الآن اونور کره­ی زمینه کلی تنگ شد...

لای یه سررسید هم، این­ها رو پیدا کردم:

یه کارت تبریک صورتی کوچولو از عاطفه مال سال ۷٣...
یه کارت دیگه هم از نازلی هست که توش جملات معروفی از معلم ترم ١٠ کانون به چشم می­خوره؛ مستر صفائیه! کلی می­خندم!!!

یه نامه­ی نصفه با دستخط مهزاد؛
مال روزی که کاپشن یه پسره تو بوفه­ی دخترا جا مونده بود!!! و ما تصمیم گرفتیم یه نامه­ی عاشقانه!!! بذاریم تو جیبش و باهاش الکی قرار بذاریم تا میزان حماقتش رو بسنجیم که البته طرف قبل از تموم شدن نامه یهو سر رسید و کاپشنش رو برد!

یه نامه­ی تند تند نوشته شده با خط مرجان؛
مال یه روزی که بعد از کلاس مکانیک آماری باید زود می­رفت دانشکده برق سر آز – الکترونیک و فرصت نمی­کردیم حرف بزنیم. آخر نامه بعد از تموم شدن حرفاش، خیلی جدی نوشته: حبیب­الله* گوسفنده!
اون انار گندهه یادته که ۷ سال پیش!!! درست روز قبل از ماه رمضون نصف کردیم و خوردیم؟! چقدر چسبید!

چند برگ کاغذ با دستخط شیما که یه متنی رو با هم ترجمه کردیم؛
چند روز پیش که با پیام از خیابون جلفا می­گذشتیم، اون سوسیس فروشی کثیف ارس رو بهش نشون دادم و گفتم واقعا نمی­دونم تأثیر حرکت سوسیسی روی من و شیما و مرجان، تو کلاس فیزیک پلاسما تا چه حد بود که اون شب بعد کلاس یه راست پاشدیم رفتیم اونجا سه تا ساندویچ خریدیم و با ولع بلعیدیمشون!!! (البته این مورد در گروه خونه تکونی ذهنی قرار می­گیره!)

و توی سبد رنگیه هم یه دستبند که هدیه­ی مریم بود و این یکی هم مثل اون یکی، الآن اون سر دنیاست و ...

خب خب بسه دیگه تا بیشتر از این دلم برای دوستام تنگ نشده!
این بود بخش­هایی از خاطرات خونه تکونی امسال ما!



*حبیب­الله، اسم استادمون بود!

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۵

نوع برخورد با بعضی از آدم­ها، مثل اینه که مجبور باشی از بین دو تا ماشین کثیف که خیلی نزدیک هم پارک کرده­ن رد بشی و از قضا، لباس رنگ روشن هم تنت باشه!
خنده و فراموشی رو شروع کرده­م.

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

نمی­دونم چرا دو تا از کتابهایی که امسال از نمایشگاه خریدم، تو زرد از آب در اومده­ن!
اگه کتابی که میخوام بخرم، پیشنهاد کسی نباشه، یه تیکه­ش رو می­خونم و اگه خوشم بیاد، می­خرمش. این بارم همین کار رو کردم ها، اما نمی­دونم چرا اینجوری شد!
احساس می­کنم یه ساعت خراب دارم، یه ساعت خراب!
یه ساعت خراب، ساعتیه که باتریشم که عوض کنی، بندشم که تغییر بدی، خلاصه هر کاریش که بکنی، کار نمی­کنه که نمی­کنه، خراب و لجوج باقی می­مونه! الآن من دو تا ساعت خراب دارم به اون مفهوم!

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

امشب اگه به آسمون نگاه کنی، می­بینی که ماه وسط آسمون، خیلی بانمک لم داده و خوابیده!
راستی،
اگه تقویم اردشیر رستمی دارید، می­شه بگید نظرتون در مورد صفحه­ی بهمنش چیه؟

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵

شکم چرونی...

دیروز تنها بودم، مامان و بابا و مونا رفته­ن شمال. البته ما هم بسیار دوست داشتیم که بریم ولی خب مرخصی نداشتیم.
بعد از ظهر اومدم خونه، یه املت مفصل خوردم! این که میگم مفصل، واقعا مفصل بود ها!!! بعد داشتم بغل شومینه کتاب می­خوندم که خوابم برد! شب مرغ و سیب­زمینی سرخ کرده با سالاد درست کردم که با پیام خوردیم، طوری که داشتیم می­ترکیدیم...این پسر گوجه­فرنگی دوست نداره! تازه ساقه­ی کرفس خام رو هم دوست نداره بجوئه! در عوض عاشق کبابه!
امشب نمی­دونم چی درست کنم. غذا درست کردن رو دوست دارم ها، اما به شرطی که بدونم چی میخوام بپزم! دلم ماهی سفید میخواد با سبزی پلو و سیرترشیِ چند ساله، اما احتمالا خورشت درست می­کنم! وقتی پیاز داره سرخ میشه، دوست دارم بهش زردچوبه بزنم، هم خوشرنگ میشه، هم این­که بوش بهتر میشه.
الآنم گشنه­م شده، بعد دارم فکر می­کنم با اون قلکه که از شهر کتاب خریدم چکار کنم؟!
Free counter and web stats