سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸


توی خیابون راه میرم و فکر می­کنم به این که امروز یه پست جدید بزنم، که راجع به گلدون گیاه گل­کلمی بگم که یه روز که از بیرون برگشتیم خونه، پشت در خونه­مون بود و بعد فهمیدیم مدیر جدید ساختمون برای همه­ی واحدها یکی یک عدد از اینا خریده و من چقدر خوشحال شدم از داشتنش و تو فکر اینم که یه گلدون خوب و قشنگ براش دست و پا کنم، که از هیجان روزی بگم که یکی از آرزوهای کوچولوم برآورده شد و به بهانه­ی پیدا کردن دارالترجمه رفتیم تو اون ساختمون قدیمی­ بالای قنادی فرانسه که چقدر درندشت بود و بوی اون خونه قدیمی مریم خانوم اینا رو می­داد و چراغ علاء­الدین و یه آقای پیر مهربون توش بود از اینا که عینکشون ابعاد چشمشون رو سه برابر نشون میده و ته نگاهشون یه نگرانی موج می­زنه، که بگم کلاسم تموم داره میشه و دنبال ایده تو ذهنم می­گردم، که بگم ...

بعد می­رسم سر خیابون و می­بینم کلی ماشین پ.ل.ی.س و م.أ.م.و.ر وایسادن اون­جا ... به این فکر می­کنم که دیگه این داره میشه ماجرای عادی محله­ی ما؟

الآن دارم این قطعه­ی ش.ج.ر.ی.ا.ن و پ.ر.ی.س.ا رو که مرجان فرستاده برای بار صدم گوش می­کنم و یاد چاوشی­های سی سال پیش، زمان جوونی­های مامان و باباهامون میفتم.

امیدوارم روزی نرسه که مجبور بشیم بین تموم حروف کلماتی که می­نویسیم، "نقطه" بذاریم!

زندگی ادامه دارد ... به قول آقای فوق­الذکر، دندان بر جگر ...

برویم انارمان را دان کنیم ...

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

زیر پوست سی­سالگی

به قول خیلی­ها آدم تا وقتی سنش خیلی کوچکتر از عدد بالاست، فکر می­کند ســـــــــــــــــــــــــــــــــی­سالگی عجب عدد گنده و باعظمتی­ست! فکر می­کند چقدر مهم و خارق­العاده باید شده باشد تا آن روز و ...

راستش را بخواهید تا یک هفته قبل از تولدم، با خودم قرار گذاشته بودم آن روز را بمانم خانه، تا هروقت که می­خواهم بخوابم، بعد بلند شوم، یک نسکافه­ی شیرین با نان خامه­ای بخورم، یک ساعت بعدش برای خودم بادام­زمینی و پفک و لواشک بیاورم، بنشینم یک گوشه و یک کتاب جدید را شروع کنم به خواندن و آن­ها هم که گفتم کنارش. بعدترش برای ظهر حال اساسی به خودم بدهم و یک ناهار خوشمزه سفارش بدهم برایم بیاورند که با یک عالمه سالاد ساخت خودم و با سس دست­ساز خودم بخورم. بعد با یک بالش نرم ولو شوم روی مبل و یک فیلم خوب ببینم، آخرهای فیلم در اثر گرمای شوفاژ و آن­همه چیزی که بلعیده­ام کم­کم پلک­هایم سنگین شود و بخوابم ... حتی فکر کرده بودم از صبح موبایلم را خاموش کنم تا همه­ی ساعت­ها مال خود خودم باشد! بعد هم عصر با پیام برویم بیرون، ماشین را یک جایی ول کنیم و کلی پیاده­روی کنیم، بعد برویم بستنی ایتالیایی خوشمزه بخوریم. برای بیرون شام خوردن اما دیگر فکری نکرده بودم، با خودم گفتم حالا ببینیم تا آن موقع چه حس و حالی داریم! بعد هم فکر می­کردم حداکثر تا شب آن روزی که تولدم هست حتما به یک نتیجه­گیری خیلی جالب و مهمی در مورد خودم و زندگیم می­رسم و توی سرم پر می­شود از ستاره­های درخشان و یکهو متحول می­شوم و از این حرف­ها!

خوب، فکر می­کنید نتیجه­ی این­همه تصمیم­گیری­ها چه شد؟

شب پیش از روز تولدم یک خواب عجیب و ترسناک دیدم، طوری که وقتی صبح یک­دفعه و قبل از زنگ ساعت موبایل از خواب بیدار شدم، به چیزی جز آن فکر نمی­کردم! فکرش را بکنید! بدون این­که به آن­همه تصمیمات مهم!!!!! فکر کنم عین یک آدم­آهنی، اتوماتیک­وار (فکر کنم این کلمه بدجوری غلط باشد!) حاضر شدم و لباس پوشیدم و درست در همین زمان پیام تلفن کرد و گفت کلید­های من را هم اشتباهی با خودش برده و تازه یادم افتاد که حتما باید بروم شرکت چون یک کار نیمه­تمام دارم که باید حتما انجامش دهم و ...

الآن که پنج روز از سی­سالگی می­گذرد همچنان هیچ حس خاصی ندارم و فکر می­کنم همانی هستم که بودم، ولی آیا همانی هستم که باید باشم یا بهتر است که باشم یا می­خواهم که باشم یا ...؟

هنوز نمی­دانم، شاید باید کمی بیشـــــتر بگذرد، مثل کفش نو که می­گویند چند روزی که بپوشی جا می­افتد یا جا باز می­کند یا هرچی!

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸



یک بسته­ چیپس خلالی گذاشته­م جلوم و خرچ و خرچ از محتویاتش می­خورم، بی­جهت گرسنمه و انقدر با عجله می­خورم که مدام باید یه سریشون رو از لابلای کی­بورد در بیارم. هزارتا صفحه­ی اینترنتی باز کرده­م. دلم یه چیز آروم می­خواد. تصمیم می­گیرم یه چیزی گوش بدم؛ بدون این که چراغ اون اتاق رو روشن کنم از تو تاریکی و شانسی یه سی­دی برمی­دارم.


هــــــــــــــوم ... حالا دارم به صدای مرد مهربان گوش می­کنم!


یاد هزار سال پیش میفتم که من و نون راهنمایی بودیم و تازه با هم دوست صمیمی شده بودیم و هر کدوم هم یکی یک عدد خواهر بزرگ داشتیم. یکی از علایق مشترک خواهرهامون آهنگ­های همین مرد بود و ما همواره انگشت حیرت به دهان داشتیم از علاقه­ی اونا و این که چطور تو اون سال­ها، بدون اینترنت و هیچی، لیریک یا همون متن آهنگ­ها رو گیر میاوردن و هی گوش می­کردن و می­خوندن!


بعدها یه روزی بدون این که خودم بفهمم چطور، سر راه که از دانشگاه برمی­گشتم از اون کتابفروشی سمت سیدخندان که نمی­دونم هنوز هم هست یا نه (مرجان، یادته "این منم زرتشت، ارابه­ران خورشید" رو بهش سفارش داده بودی برات گیر بیاره؟ درست گفتم اسمشو؟)، کتاب متن آهنگاشو خریدم و هی فرت و فرت شروع کردم خوندن و گوش دادن و ...


و حالا همچنان و با اطمینان می­تونم بگم گوش­کردن به صدای این انسان، همیشه از بهترین و آرامش­بخش­ترین کارهای زندگیم بوده!



And from that moment
I dreamed I could fly
And from that mountain I reached for the sky

Through tears and good times, I found my way
Those years are calling me again

Then I hear footsteps echoing along the winding road
I can hear voices singing all the songs I have known
And I see faces
All the ones I've loved along the way
People and places
They're here again, they're here again...


Album : Footsteps


شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸


به آرشیو وبلاگم نگاه می­کنم؛ دو ماه و اندی­ست که چیزی ننوشته­م؛ به این فکر می­کنم که چه اتفاقات مهم غیر س.ی.ا.س.ی! در این مدت افتاده که ازشان نگفته­م و اصلا چقدر مهم هستند این اتفاقات که این­جا نوشته و خوانده شوند و به قول فرنگی­ها worth reading باشند!


هرچه فکر می­کنم، آخرش می­گویم : "خب، که چی؟!"


اما با همه­ی این تفاسیر ...



یکی بود، یکی نبود، درست در چندین کیلومتری شهر طهران، روستاهایی وجود داشت که مردم بیست و چند ســـاله­اش، پنجاه و چند ساله به نظر می­آمدند. جاهایی که در آن­ها پر بود از قلعه­ها و ابنیه­ی تاریخی نیمه­ویرانی که همان مردمی که گفتم توی آن­ها زباله و حیوان مرده می­ریختند و روی دیوارهایش یادگاری می­نوشتند! قنات­هایی بود که به مرور به باتلاق و مانداب تبدیل شده و کوچه­هایی که وقتی ازشان عبور می­کردی احساس می­کردی یک لایه­ی غلیظ خاک و بوی پهن بر تن و لباست نشسته است! زن­هایی داشت به سن و سال تو که همچنان پنج، شش شکم می­زاییدند و دست و پاهایشان قهوه­ای و زخم و ترک خورده بود و با خنده اشاره می­کردند و می­گفتند : این اتاق من و بچه­هایم است و آن طرفی هم مال هوویم و بچه­هایش. بهترین ماشینشان یک وانت قراضه بود، بیشترشان هنوز تلفن نداشتند، نفت را هم از دور و اطراف و به زحمت تهیه می­کردند! یا مدرسه­ای نداشتند، یا کسی حاضر نمی­شد چندین کیلومتر از مرکز خارج شود و بیاید بچه­هایشان را درس بدهد. مردها و زن­هایی که وقتی ازشان می­پرسیدی دوست دارید کجا زندگی کنید، می­گفتند همین­جا! و انگار که اصلا هیچ جای دیگری و هیچ زندگی بهتری را نمـــی­شناختند. مردمی که ...



پی­نوشت یک : حالا همه­ی افعال گذشته­ی نوشته­ی بالا را به زمان حال تبدیل کرده و بعد نظر بدهید!


پی­نوشت دو : پی مقصر نمی­گردم، ولی فقط فکرش را بکنید!


پی­نوشت سه (بی­ربط) : بعد از اتمام دوره­ی آزاد دانشگاه، بی­صبرانه منتظر شروع کلاس جدیدم هستم؛گرچه دلم برای کلاسهای دانشگاه تهران بســـــــــــــــــیار بســـــــــــــــــیار تنگ می­شود!



دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸

- ببار ای بــــــــــــــارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار ...
.
.
.
مـــــاه­و دادن به شب­های تار
(از آلبوم شب، سکوت، کویر – شجریان)


- دیگه ده مثل قدیـم نیست که از آب دُر می­گرفت
باغاش انگار باهارا از شکـــــــــــوفه گُر می­گرفت:
آب به چشمه! حالا رعیت سرِ آب خـــــون می­کنه
واسه چار چیکه­ی آب، چل تا رو بی­جـون می­کنه.
امروز نهمین سالمرگ شاملو بود.

- همین.

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۸

با من بیا
با من به آن ستاره بیا
به آن ستاره بیا که هزاران سال از انجماد خاک و مقیاس­های پوچ زمین دور است
و هیچ­کس در آن­جا از روشنی نمی­ترسد
من در جزیره­های شناور به روی آب نفس می­کشم
من در جستجوی قطعه­ای از آسمان پهناور هستم که از تراکم اندیشه­های پست تهی باشد

فروغ فرخزاد
صفحه­ی تیرماه تقویم اردشیر رستمی

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

بعضی­ها معتقدند وقتی این­همه کتابفروشی و شهرکتاب خلوت و تر و تمیز و ... وجود دارد، چرا آدم باید به خودش زحمت بدهد و برود نمایشگاه کتاب و همه­ش نگران باشد که مثلا آیا جای پارک مناسب پیدا می­کنم یا نه؟ آیا در شلوغی و ازدحام مردم له می­شوم یا نه؟ آیا غرفه­هایی را که می­خواهم و کتاب­هایی را که دلم می­خواهد بخرم، به راحتی پیدا می­کنم یا نه؟! و هزارجور اما و اگر دیگر!
من هم دوسال گذشته را به خاطر تغییر مکان نمایشگاه به محل کنونی - که از اسمش پیداست کجاست و کاربریش چیست اما معلوم نیست چرا هرکاری در آن می­کنند به جز آن که باید! – تحریم کرده بودم؛ اما امسال از اول اردیبهشت بدجوری بوی کتاب پیچیده بود لابلای همه­ی زندگیم و هرچه خواستم یک بهانه­ای پیدا کنم که نروم، نشد. در نتیجه با وجود حضور چندین جلد کتاب محترم ناخوانده در کتابخانه­ی منزل، - که هر وقت از کنارشان رد می­شوم، چپ­چپ نگاهم می­کنند - روز جمعه در میان ازدحام جمعیت و باوجود پارک ماشین در جایی بس دور و در حالی که کفش­هایمان چندین و چندبار مثل ته­سیگار زیر پای این و آن له شده بود و در حالی که بارها به خاطر ردشدن از کنار آدم­های خیس و عرق­کرده و بی­توجه به مرز خفگی رسیده بودیم، و من مرتب به خودم می­گفتم "خب خودت خواستی، مجبور که نبودی!"، موفق شدیم با چندتایی کتاب به خانه برگردیم ، اگرچه که من هنوز هم ته ته ذهنم، فکر می­کنم نمایشگاه بین­المللی چیز دیگری بود!

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸


کابوس

وقتی جنگ بود و من بچه­ای بیش نبودم، هر از گاهی یه خواب تکراری داشتم که از این قرار بود :
ما توی خونه نشسته بودیم که یهو صدای در میومد؛ در واقع صدای این که یکی بخواد به زور در رو باز کنه و بیاد تو! و جالب این بود که توی این صحنه، همه­ی ما میخکوب می­شدیم و هیچ کدوممون از جاش تکون نمی­خورد و هیچ تلاشی نمی­کرد که مانع از این اتفاق بشه! به عبارتی، اون آدمِ پشت در اونقدر نیروی ترس به ما القا می­کرد که توانایی انجام هیچ حرکتی رو نداشتیم! بعد از چند لحظه­ای تلاش هم، طرف (در حقیقت آقابد ماجرا) موفق می­شد بیاد تو و احتمالا قصد نابود کردن ما رو هم داشت، ولی همیشه این جای خواب که می­رسید من بیدار می­شدم و بعد از شدت ترس خودم رو می­پیچیدم لای پتوم طوری که فقط نوک دماغم بیرون می­موند!
بعدها که بزرگ­تر شدم هم چندباری ورژن جدیدتری از این خواب رو دیدم و باز کلی ترسیدم، با این تفاوت که وقتی از خواب می­پریدم دیگه ترسه تموم می­شد و می­رفت پی کارش.
.
.
.
چندماه پیش تو خونه تنها بودم و داشتم کتاب می­خوندم که دیدم از پشت در صدای خش­خش میاد و بعد هم انگار یکی خودشو می­کوبید بهش؛ به خودم گفتم مثل این که خوابم داره تعبیر میشه! داشتم می­رفتم سمت در که دیدم یه کاغذی هم داره از زیر میاد تو، نزدیک­تر که رفتم دیدم دوتا قبض تلفنه! وقتی از چشمی اون بیرون رو نگاه کردم فکر می­کنید چی دیدم؟ آقای سرایدار آپارتمان رو که این بار داشت پشت در واحد روبرویی رو دستمال می­کشید!
خب این ماجرا هروقت که قبضی میاد تکرار میشه، تازه بعضی اوقات هم موقع تمیزکردن کلیدهای برق توی راهرو اشتباهی زنگ خونه زده میشه، اما من نه دیگه می­ترسم و نه تعجب می­کنم!




پی­نوشت : نترسید، این راه به خانه­ی تصاحب­شده توسط آقابد منتهی نمی­شود! احتمالا اگر درست بروید می­رسید به خانه­ی یک خانواده­ی ابیانه­ای!

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸

نمی­دونم چند نفر تئاتر حسن و خانوم حنا که در واقع نسخه­ی ایرانی­شده­ی جک و لوبیای سحرآمیز بود رو دیدن یا نوارقصه­ش رو گوش کردن؛ اما این تئاتر یه بخش بانمک و به یادموندنی از بچه­گی من به عنوان یه کودک دهه­ی شصتی محسوب میشه، به همراه کاست­های داستان­های دیگه­ای مثل آلیس در سرزمین عجایب، جن پینه­دوز، تیزچنگال ماهیچه­دوست، علیمردان­خان، دل موش پوست پلنگ، خاله­سوسکه و ...
خب، حالا اگه به جای من بودین و یهو تو یه ظهر جمعه می­دیدین که تلویزیون داره قسمت­های کوتاهی از حسن محبوبتون رو نشون میده - به یاد مرحوم اردشیر کشاورزی که پشت این کار و خیلی تئاترهای دیگه­ی کودکان بوده - اولین کاری که می­کردین چی بود؟! این که یه جیغ آروم بکشین (چون مهمون بودیم)، بعد دنبال گوشی همراهتون بگردین که به خواهرهاتون خبر بدین که البته یکیشون پیشدستی می­کنه و ... بعد هم به محض دسترسی به اینترنت برید و ببینید این آقای مهربون کی بوده ...
حسن، ننه حسن، خانوم حنا، خاله رعنا، آقا باقالی­فروشه، آقا غوله و بانو، مرغ تخم طلا، چنگ ... یادمه وقتی ضبط­صوت، نوار یکی از کاست­ها رو پیچوند و خرابش کرد، چقدر غصه خوردیم ...
کودک دهه­ی شصت بودن هم عالمی داشت­ها!
این هم تصاویری از گاو احساساتی و متفکر امسال ما!




تذکر : چرا هیچ کس در پست قبلی بهم نگفت "طبعا" اشتباهه و "تبعا" درست؟! من عجله داشتم، شما هم؟!

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷

...
خب باید بگویم که ما امسال هم داریم می­رویم؛ هول­هول، بدون خداحافظی درست درمان و حتی بدون خانه­تکانی! این دو هفته­ی آخر اسفند انگار که همه­اش روی دور تند گذشت بر ما! و حالا ما دوباره داریم می­رویم...
می­توانستم به جای نوشتن این خطوط، گوشی تلفن را بردارم و از دوستانی که هفته­هاست قرار است ببینمشان و نمی­شود عذرخواهی کنم، بعد خداحافظی و سایر قضایا، اما آنقدر ازشان بی­خبر بوده­ام که باید با هرکدامشان یک عالم حرف بزنم و این در حالی­ست که ماشین­­لباسشویی احتمالا در اواسط صحبت­هامان کارش را تمام می­کند و چمدانم هم منتظر است که یک چیزهایی تویش تپانده شود و بعد ذهنم مشغول این می­شود که این را برداشته­ام یا آن یکی را که حتما باید همراهم ببرم، کجا گذاشته­ام یا ... یک شام کوچکی هم که باید آماده شود طبعا!
این است که فعلا این عمونوروز لپ­گلی را از ما داشته باشید تا آن­سوی سال ...
چهارشنبه­سوریتان خوشمزه و سال نویتان گاوافشان باد!

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۷

آیا ما مردم مضحکی هستیم؟!
امروز روز ولنتاین است؛ ما در این روز راه به راه به یکدیگر اس ام اس(چقدر از واژه­ی پیامک بدم میاد!) ­های حاوی عشق و بوسه و آغوش گرم و خرس­های نرم می­فرستیم و شاد می­شویم، از صد روز قبل دو سوم مغازه­ها و مراکز خرید شهرمان را ویترین­هایی با احجام سرخ رنگ پر می­کنند و حتی خیابان­هایمان در این روز پر ترافیک­تر می­شود و ...
اما یکی دو روز بعد ما شروع می­کنیم به فوروارد کردن ایمیل­هایی با این مضمون که ای آآآآآآآآخ و ای دااااااااااااد که ما خودمان سپندارمذگان داریم و باید این روز را هماره گرامی داشته و پاس بداریم و به ما چه که ولنتاین چه یا که بود و چه کسی توی زندان بود و ... ما خودمان جملگی اسطوره­ایم!
.
.
.
اما شاید آخر آخر همه­ی این حرف­ها، مهم همان شادی باشد که حتی برای لحظاتی کوتاه می­آید و می­رود یا شاید هم می­ماند یا چه می­دانم، بستگی به آدمش دارد ...

جمعه، دی ۲۷، ۱۳۸۷

+ بعضی وقت­ها فکر می­کنم به کتاب­های نخونده، فیلم­های ندیده، کنسرت­های نرفته، علم­های نیاموخته، تفریحات انجام نداده، هنرهای یادنگرفته و ...
به این که کدوم­هاش رو می­تونستم تجربه کنم و نکردم و کدوم­ها رو نمی­تونستم یا شاید حتی هیچ­وقت نتونم که انجام بدم؛ حالا به دلایل مختلفی که در کل میشه محدودیت­های انسانی یا اجتماعی یا ...
داشتم برای کاری، عناوین چندتا خبرنامه­ی مربوط به یک سایت رو می­خوندم که دوباره رفتم تو این فکرها. چندتاییش رو این­جا می­نویسم :
- طراحی خانه­ی اقلیمی خورشیدی در سنندج
- ساخت پیل سوختی با نیروی باکتری توسط دانشگاه کالیفرنیای جنوبی
- چشم­اندازی از نخستین شهر هیدروژنی در جهان
- راز تولید برق از ضایعات
- ...
یه عنوان کتاب هم دیدم که به نظرم باید جالب باشه :
تهویه و سرمایش طبیعی در ساختمان­های سنتی ایران.
+ باید اعتراف کنم که از تکنیک آبرنگ بی­اندازه خوشم اومده، با این­که همه­ش یکی دوتا کار باهاش انجام داده­م و خیلی خیلی تازه­کار و بی­تجربه­م ...
Free counter and web stats