شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۲


بالاخره اين چند ماه گذشت و نتيجه ها اومد...
آغاز فصلی جديد!
بايد کوچ کنم برم شمال.
يه کوچ نه چندان طولانی اما مطمئنا به همراه کلی تجربه!
ديگه گذشت دوران تنبلی!بايد درس خوند حسابی!ليسانس که اينجا بودم،هر کاری کردم به جز درس خوندن و پنج سال طولش دادم؛البته هر کاريم نه ها!
يه وقت سوء تفاهم نشه.
خلاصه که اينجوريا...

يادته می گفتی بايد چمدوناتو ببندی بری!
حالا جدی جدی بايد ببندمو برم.
هميشه دوست داشتم پاييز و زمستون شمال رو هم ببينم؛حالا اينجوری ميشه،اينم يه جورشه.

"سه کتاب" زويا پيرزاد رو تموم کردم؛يه مجموعه داستان بود که از بعضياش خوشم اومد.فضای نوشته ها کمابيش مثل همون رمان "چراغها را من خاموش می کنم" بود،اما من چراغها رو بيشتر دوست داشتم.
از امشب ميخوام "فاوست" گوته رو شروع کنم.تاحالا هيچی از گوته نخوندم.

ديروز دربند شلوغ بود و خيلی کثيف...اه اه اه
آخه اين مردم ما کی ياد ميگيرن تميز باشن؟!!!!!!
خيلی دلم می خواست لواشک غير بهداشتی بخرم،اما وقتی آدم با خانواده باشه،معمولا تحقق اين مهم ميسر نميشه.

الان از بالا تا پايين خوندم،ديدم حرفام هيچ ربطی به هم ندارن!حالا مگه بايد داشته باشن؟!
اصلا همينه که هست.

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats