دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۲

خيلی وقت بود که نبودی،
اما دلم اصلا برات تنگ نشده بود،
ازت متنفرم،در واقع حالم ازت بهم می خوره!

گاهی ميشه که دلم برات می سوزه،
اما در نهايت احساسم همونه که بود.

وقتی که ميای،حتی از ده فرسخی هم صدای پاهاتو تشخيص ميدم،
اون قدم های سبک و نفرت انگيز،
با خش خش قدمهات،انگار روی اعصابم می دوی،
از اينکه دستم بهت بخوره،حالت تهوع پيدا می کنم...

راستش خيلی با خودم کلنجار رفتم،
اما ديدم نمی تونم،
آخه برای چی بايد اون موقع شب سر راهم سبز بشی؟هان؟
چه اعتماد به نفسيم داری!
اما ديگه نميشه،
نمی تونم،

پس می پيچم سمت راست،
اتاق کناری

-مامان!
-....چيه؟بله؟
-يه سوسک گنده دم در اتاقه...

چند لحظه بعد
تـــــــــــــــــــــق...
و
تمام.

راستی روز گذشته
پريسا امتحان رانندگی داد و خوشبختانه قبول شد
همين!
(نمی دونم چرا گير دادم به جک*)
*مخفف جک و جوونور

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats