دوشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۲

گاهی،شبها که خوابم نمی برد،می روم و می نشينم در آخرين طبقه کتابخانه کوچک اتاق؛بين کتابها و شمعدان قديمی و کتاب نمی خوانم.
يک شمع کوچک روشن می کنم و از لبه طبقه پاهايم را تاب می دهم و به خودم که در تخت خوابيده ام نگاه می کنم.
از آنجا تمام اتاق را می توانم ببينم و
همانجا خاطراتم را ورق می زنم.

يک شب که غرق افکارم بودم،پايم سريد و سقوط کردم؛در تاريکی دستم را به جايی گرفتم که سرد بود و نمناک.
بعد چند لحظه فهميدم که قاب عکسی را گرفته ام.عکس توی قاب در يک روز اوايل بهار گرفته شده بود و چمن ها خيس بودند و خنک.چند دقيقه که آنجا راه رفتم،پاهايم خيس خيس شده بودند و کمی هم گلی.
بعد،گوشه طبقه دوم،کنار آن گلدان شکسته که هنوز دلم نمی آيد دورش بيندازم،ايستادم و صورتم را به کاشی آبی رنگ کنارش چسباندم؛يخ بود!

بعضی شبها که حوصله داشته باشم و ماه هم تمام باشد،می روم روی لبه پنجره و با يک مداد نارنجی روی ماه نصف النهار می کشم.
خيلی لذت بخش است...
آنقدر آنجا می مانم تا سايه درخت توی حياط،روی پرده اتاق،کم رنگ و کم رنگ و کم رنگ شود و بعد می روم توی رختخوابم دراز می کشم.
شمع کوچک من بيخودی اشک نمی ريزد،
و
هيچ وقت،
کسی نخواهد فهميد که من بعضی شبها در آخرين طبقه کتابخانه کوچک بوده ام!

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats