چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲

از صخره ها بالا می رويم،
به آرامی،
باران ريزی باريده و می بارد،
مواظبيم تا پايمان سر نخورد.

آسمان؛آبی،خاکستری،
دريا؛قهوه ای،سبز،خاکستری،سفيد و کف آلود.
باد؛تند و اندکی سرد.

لباسهايمان گرم است،اما دستهايمان يخ زده.
روی مرتفع ترين صخره می نشينيم و فقط نگاه می کنيم و فکر می کنيم که چرا رنگ آسمان آبی است؟!
موج ها بزرگ و بزرگتر می شوند و خود را با تمام نيرو به صخره ها و ساحل می کوبند،
جای پاها را می شويند و با خود شاخه های درختانی را به ساحل می آورند و همانجا به جا می گذارند.
شاخه ها آنقدر در آب غلتيده اند که نرم نرم شده اند.
موجی بزرگ آنقدر خود را بالا می کشد که لباسهايمان را خيس می کند،بعد آهسته سر می خورد و از روی سنگهای بزرگ سرازير می شود به طرف پايين.
از صخره ها پايين می آييم،
در کفشهايمان آب می رود،می دويم تا موجها به ما نرسند.
هميشه خواب می بينم که غرق شده ام!
چوبها در برخورد با طوفان نرم می شوند،نرم شدنی!
اما آدمها در برخورد با طوفانها لزوما نرم نمی شوند.
خورشيد می خواهد برود.
و
باز کنار ساحل،
هيچ بطری نيست،
که درونش نامه ای باشد،
يا حتی يک غول!

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats