شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۲

زندگی که از بين رفتنش به سادگی يه کليک undoست.
اما ما همچنان ادامش ميديم،چون معلوم نيست کِی undo ميشيم...
هيچ وقت اين تعاريف قضا و قدر و غيره رو نفهميدم؛چه اون زمان که برای کنکور تست می زدم،چه بعدش که معارف پاس کردم و چه حالا.

دلم می خواست يه خونه قديمی داشتم،از اين خونه ها که ديوارای آجری پررنگ دارن.
دوست داشتم بيشتر ديوارش با پيچک پوشونده شده بود و تو حياطش پر درختای تبريزی بود.
دوست داشتم تو اتاق نشيمنش يه شومينه گنده بود که می تونستم بشينم جلوش و چندتا سيب زمينی چاق بندازم تو آتيشش،بعد اونا رو پوست بکنم،دستام سياه بشه و بعد روشون نمک بريزم و بخورمشون.
بعد با صدای بلند هر آهنگی رو که دوست دارم گوش کنم.

دلم ميخواد يه فرمول کشف کنم يا يه نظريه جنجال برانگيز پيشنهاد کنم.
دلم ميخواد با خيال راحت يه کنسرت درست و حسابی برم يا يه تئاتر خوب ببينم.
دلم ميخواد بوی اين نرگسا هيچ وقت تموم نشه...

از اون کار موناليزای تو موزه بيشتر از بقيه خوشم اومد.
امروز فهميدم استاد کوانتوم شکل اون شهرداره تو دهکده حيواناته،چه کارتون خوبی بودا!
امروز ياد چند روز پيش افتادم که نزديک غروب کنار دريا پرتقال خورديم،دستامون انقدر يخ زده بود که نمی تونستيم پرتقالا رو پوست بکنيم!
ياد يه چيز خنده دار ديگه هم افتادم که نميگم!
راستی امروز "بيداد" شجريان رو هم گوش کردم.
راستی اگه اين دريا نبود منِ نديد بديد از چی می نوشتم!
راستــــــــــــــــــي!واقعا يه شهاب سنگ افتاده تو بابل؟!!!نمی دونم چرا روزای اول هفته که ما اون دور و براييم از اين اتفاقا نميفته ؛)

کی گفته اين حرفا بايد به هم ربط داشته باشن؟!

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats