سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵

شکم چرونی...

دیروز تنها بودم، مامان و بابا و مونا رفته­ن شمال. البته ما هم بسیار دوست داشتیم که بریم ولی خب مرخصی نداشتیم.
بعد از ظهر اومدم خونه، یه املت مفصل خوردم! این که میگم مفصل، واقعا مفصل بود ها!!! بعد داشتم بغل شومینه کتاب می­خوندم که خوابم برد! شب مرغ و سیب­زمینی سرخ کرده با سالاد درست کردم که با پیام خوردیم، طوری که داشتیم می­ترکیدیم...این پسر گوجه­فرنگی دوست نداره! تازه ساقه­ی کرفس خام رو هم دوست نداره بجوئه! در عوض عاشق کبابه!
امشب نمی­دونم چی درست کنم. غذا درست کردن رو دوست دارم ها، اما به شرطی که بدونم چی میخوام بپزم! دلم ماهی سفید میخواد با سبزی پلو و سیرترشیِ چند ساله، اما احتمالا خورشت درست می­کنم! وقتی پیاز داره سرخ میشه، دوست دارم بهش زردچوبه بزنم، هم خوشرنگ میشه، هم این­که بوش بهتر میشه.
الآنم گشنه­م شده، بعد دارم فکر می­کنم با اون قلکه که از شهر کتاب خریدم چکار کنم؟!

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats