شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۶

راهرو سرد بود
از کنار آزمایشگاه مدار که رد می­شدم، بوی سیم سوخته میومد
آبسرد کن آب نداشت
تشنه­م بود
از یه منفذ نامعلوم، سوز بدی می­زد تو
باید برگه­ها رو می­بردم پایین
می­خواستم برم طبقه­ی منفی یک
اما آسانسور تو منفی سه نگه داشت
اون پایین هنوز یه عده کار می­کردن
لای تک تک در ها رو باز می­کردم
مامان تو یکی از اتاقها نشسته بود
رفتم تو
دیدم یه کتاب علوم دستشه
نه کهنه بود و نه نو
گفت: اینو معلمتون داده که از توش عکسها رو ببری
مامان با قیچی می­برید و من با چسب می­چسبوندم تو دفترم
یهو یادم افتاد باید برگه ها رو می­بردم
آسانسور کار نمی­کرد
پیاده رفتم
تو راه پله­ی طبقه­ی صفر یه مشت گوزن دیدم که از بالا به تاخت میومدن
نمی­دونم چرا، اما اصلا تعجب نکردم
خاک بلند شده بود
یهو دیدم مامان از پایین با صدای بلند میگه: حواست باشه تو امتحان جمله­سازی زیاد "من" به کار نبری!
دویدم بالا
نصف برگه­هام نبودن
چشمام می­سوختن
دستمال نداشتم
چشمامو ­بستم
نکنه از امتحان جا بمونم!
از خواب پریدم.

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats