سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۱

مالیخولیایی در یک بعدازظهر زمستانی ...


یک بارانی زرشکی پوشیده ام با یک جفت بوت که حسابی هم تق تق می کنند موقع راه رفتن. دست هایم در جیب هاست و باران هم می بارد. موهایم صاف نیست. می روم توی یک موزه ای. انگار که از قبل تصمیمم بر آن جا رفتن بوده. کفش هایم تق تق صدا می دهد و پیرمرد نگهبان گالریِ نمی دانم شماره ی چند، از زیر عینکش نگاهم می کند. یک عالم تابلو روی دیوارهاست از هر کسی که بشود فکرش را کرد. یک دور می زنم و می نشینم روی نیمکت وسط. سالن سرد است. دست هایم یخ زده. می روم بدون این که بقیه ی گالری ها را دیده باشم.

توی راه از یک بازار محلی، نیم کیلو خرمالو می خرم. از کی تا حالا خرمالودوست شده ام؟! توی پاکت قهوه ای می دهد دستم. قدم می زنم. تق و تق ... می رسم خانه، خانه ام طبقه ی دوم است با پله های مارپیچی که زن سرایدار حسابی برقشان انداخته. کلید می اندازم و می روم تو. آفتاب لیز خورده توی آشپزخانه. بارانی زرشکی می رود روی کاناپه ی سفید. خرمالوها را می شویم و با کاهو خردشان می کنم توی سالاد. از توی یخچال یک شیشه سس بنفش رنگ برمی دارم و می ریزم روی سالادم. گربه ی پشمالویم خودش را می مالد به بوت ها که یادم رفته درشان بیاورم. نگاهش می کنم و می نشینم پشت میز. یک خطِ آفتاب کج می افتد روی دست چپم. با دست راست چنگال برمی دارم. گربه میو می کند. بیدار می شوم.

(بعد عمری، یک روز آمدیم خواب بعد از ظهر به جا آوریم ... کجای این دنیا بودم؟ نفهمیدم!)

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats