چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۱

زمستان، بهار


تا یک هفته ی دیگر زمستان تمام است.
انگار که ننه سرما هم امسال، دل و دماغی نداشت. بی خیال تکاندن لحاف پنبه ایش شد، چند باری هم که چیزی از ایوان خانه اش این پایین ها بارید، موقعی بود که صبحانه یا شامش را توی رختخواب خورده و لحافش را یک کَمَکی تکانده بود و ما هم خرده پنبه هایش را با ذوق نگاه کردیم که می رقصند و می بارند و با حسرت که کاش بیشتر بودند.
با تمام این حرف ها، یک هفته ی دیگر این موقع، ننه سرما چمدان هایش را بسته و دارد دور و برش را نگاه می کند که چیزی جا نگذاشته باشد.
او می رود و زمستانش را با خود می برد. برای ما می ماند حسرت کِیف کردن از نوشیدن نوشیدنی داغ و حلقه کردن انگشتانمان دور لیوان، پوشیدن لباس های گرم و بستن شالگردن های رنگی رنگی، دویدن با دماغ یخ کرده و گرم کردن انگشتان سرخ شده از سرما کنار شوفاژی، شومینه ای چیزی. برای ما می ماند پالتوهای توی کمد و چمدان تا زمستانی دیگر ...
و البته ذوقی در دل برای آمدن بهار و عمو نوروز ...


تصویرسازی اثر فرشید مثقالی از کتاب "عمو نوروز"



سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۱

منِ واقعیِ من!


آینه ها اشیای وحشتناکی هستن ...
قطعا من نه اولین نفر و نه آخرین نفری هستم که به این موضوع فکر کردم، ولی این چیزی از وحشتناک بودن قضیه کم نمی کنه.
این حقیقت، هر بار که از جلوی آینه ای رد میشم یا آینه ی کوچیکی رو دستم می گیرم، میاد جلوی چشمم، درست همزمان با اون تصویری که توی آینه می بینم.
من توی آینه ی سرویس ایرانی خونه! (با لحن آقای آژانس املاک)، توی آینه ی میز آرایش خونه ی مادرم و مادر شوهرم همیشه دوست داشتنی هستم!!! (البته به گمان خودم!)
در عوض، خودِ توی آینه ی ماشین یا سرویس فرنگیِ! خونه مون (با لحن همون آقاهه مجددا) رو زیاد دوست ندارم.
بعضی موارد دیگه هم کاملا متغیر هستن؛ مثلا آینه های فروشگاه های لباس، یا آینه های موجود در خونه های دوست و رفیق و فامیل و ...
و من به عنوان یک آدمیزاد هیچ وقت نخواهم فهمید که منِ واقعی چه شکلیه!
از همه ی این ها وحشتناک تر اینه که من (منِ نوعی حالا) تو آینه ی چشم هر آدمی هم یه جور متفاوتی به نظر میام. احتمالا آدم هایی که دوستم دارن، بازتاب بهتری از منِ واقعی می بینن و البته برعکسش هم صادقه.
وحشتناک نیست؟! قبول کنید که هست و خیلی هم هست!

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۱

مالیخولیایی در یک بعدازظهر زمستانی ...


یک بارانی زرشکی پوشیده ام با یک جفت بوت که حسابی هم تق تق می کنند موقع راه رفتن. دست هایم در جیب هاست و باران هم می بارد. موهایم صاف نیست. می روم توی یک موزه ای. انگار که از قبل تصمیمم بر آن جا رفتن بوده. کفش هایم تق تق صدا می دهد و پیرمرد نگهبان گالریِ نمی دانم شماره ی چند، از زیر عینکش نگاهم می کند. یک عالم تابلو روی دیوارهاست از هر کسی که بشود فکرش را کرد. یک دور می زنم و می نشینم روی نیمکت وسط. سالن سرد است. دست هایم یخ زده. می روم بدون این که بقیه ی گالری ها را دیده باشم.

توی راه از یک بازار محلی، نیم کیلو خرمالو می خرم. از کی تا حالا خرمالودوست شده ام؟! توی پاکت قهوه ای می دهد دستم. قدم می زنم. تق و تق ... می رسم خانه، خانه ام طبقه ی دوم است با پله های مارپیچی که زن سرایدار حسابی برقشان انداخته. کلید می اندازم و می روم تو. آفتاب لیز خورده توی آشپزخانه. بارانی زرشکی می رود روی کاناپه ی سفید. خرمالوها را می شویم و با کاهو خردشان می کنم توی سالاد. از توی یخچال یک شیشه سس بنفش رنگ برمی دارم و می ریزم روی سالادم. گربه ی پشمالویم خودش را می مالد به بوت ها که یادم رفته درشان بیاورم. نگاهش می کنم و می نشینم پشت میز. یک خطِ آفتاب کج می افتد روی دست چپم. با دست راست چنگال برمی دارم. گربه میو می کند. بیدار می شوم.

(بعد عمری، یک روز آمدیم خواب بعد از ظهر به جا آوریم ... کجای این دنیا بودم؟ نفهمیدم!)

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۱

سرآغاز



به گمانم آغاز همیشه خوب است.
به خصوص اگر این آغاز، شروع یک زندگی نو باشد و آن هم نوعی از زندگی که خودت انتخابش کرده باشی؛ بی هیچ منفعت طلبی و حساب و کتاب و اجبار و هرچیز دیگری که ممکن است این انتخاب را آلوده و نازیبا کند.
این ها را گفتم که بگویم، یکی بود و کلی دیگر هم بودند ...
و ما هم سه تا خواهر بودیم و هستیم در میان این کلی دیگر؛ یک مجموعه­ ی سه عضوی از یک پدر و مادر ولی با دنیاهایی کاملا متفاوت! حالا نفر سوم ما هم انتخابش را کرده یا بهتر بگویم با نفر دیگری از یک مجموعه­ ی دیگر، به یک انتخاب مشترک رسیده، این انتخاب را جشن گرفته و الآن هم رفته سر زندگی شخصی خودش و پیمودن ادامه­ ی راه زندگی.
حقیقت این است که اگر بخواهی فکرش را بکنی همه چیز یکهو خیلی عجیب به نظر می­رسد ... به قول مادرم ناگهان به خودت می­آیی و مثلا می­گویی، "این منم؟ با سه تا دختر بزرگ و داماد و نوه؟"

طرح از : اردشیر رستمی 

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۱

از دست دادن

به قول بعضی ­ها، کلماتی وجود دارن که بین واژگان دیگه از وزن بیشتری برخوردارن یا به نظر من برآیند نیروهایی که به جسم و روح ما وارد میارن، بزرگ­تر و مؤثرتر از بعضی دیگه ست. وقتی میگیم یا می­ شنویمشون نرمی یا سختیشون رو بیشتر حس می­کنیم. توی ذهنمون موندگارتر میشن و دیرتر فراموششون می­ کنیم یا کُندتر باهاشون کنار میاییم. یکی از این کلمات که نه، بهتره بگم عبارات؛ "از دست دادن"ه. تو یک ماهه ­ی اخیر انقدر این واژه رو شنیدم و دیدم که دیگه واقعا ازش می­ترسم. می­ دونم که فکر کردن زیاد به همچین موضوعاتی در بلند مدت می­تونه خیلی خطرناک و مخرب باشه ولی گاهی واقعا از کنترل آدم خارجه و هرچقدر هم که بخواد سر خودش رو با فکرها و کارهای مثبت گرم کنه، باز هم اون فکر راه خودشو از بین بقیه باز می­کنه و می­ تونه کل روزت یا حتی روزهای بعد از اون رو هم سیاه و بدرنگ کنه.
"از دست دادن" واقعا یک عبارت معمولی نیست، مثلا اگر شما خودکار مورد علاقه­ تون رو گم کنید یا با مهاجرت یک همکار یا هم­دانشگاهی قدیمی مواجه بشید، هیچ وقت نمیگید از دستش دادم و ترس برتون نمی داره، ولی وقتی صبح چشمتون رو باز می­ کنید و می­ بینید زمین، لرزیده و یک عده آدم رو ناغافل از بین برده و بقیه رو به خاک سیاه نشونده، وقتی یهو می­ فهمید یک آدم که هیچ بوی مرگ نمی­ داد، یک دفعه افتاده و مرده، وقتی چند هفته بیماری و رنج یک بچه­ ی کوچولو که تا چند روز قبل می­ دویده و بازی می­ کرده رو می­ بینید و درد پدر و مادرش رو، وقتی دوستانی رو می­ بینید که ایران نیستن و ناگهان با مرگ پدر، مادر یا هر عزیز دیگه ­ای مواجه میشن، وقتی دوست دیگه­ ای رو می­ بینید که بعد پنج سال، هنوز رفتن برادرش رو باور نکرده و ... این "از دست دادن" بیشتر و بیشتر می­ ترسوندتون.
به نظر من هیچ ­کس به "از دست دادن"، "عادت" نمی­کنه، فقط با این مسأله "کنار" میاد، و تازه اون هم اما و اگر داره.

شاید ادامه داشته باشد ...

چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۰


پیش درآمدی بر بهــــار ...

از وقتی که یادم میاد توی خونه­مون پر گل و گیاه بوده. مامان ما عاشق پرورش گیاهان بوده و هست و همیشه انواع و اقسام گلدون­ها با گیاهانی پربرگ و کم­برگ، کاکتوس و غیره گوشه و کنار مبل­ها، پشت پنجره­ها، توی بالکن و حتی تو پاگرد آپارتمان وجود داشتن. یادمه یه کتاب گل­های آپارتمانی داشتیم که من عاشق نگاه کردن عکس­های توش و خوندن (از وقتی باسواد شدم!) اسامی علمی عجیب و غریب گیاهان بودم. مثلا Coleus blumei که میشه همون "حسن یوسف" خودمون. فکر کنم انقدر خانوادگی این کتاب رو ورق زده بودیم که از عطف پاره شده بود! یادمه که عاشق بوی ورق­های کتابه بودم و هستم هنوزم! (اگه حمل بر دیوانگی نشه!!!)
همسایه­ای داشتیم به اسم خانوم "ج" که عاشق گل بود و هرازگاهی میومد و از مامان می­خواست گیاهی رو قلمه بزنه یا براش بکاره تو گلدون، اما بعد چند روز با غصه میومد می­گفت که گیاهه خشک شده و پژمرده و هردفعه هم یه جمله­ی تکراری داشت که "آخه دستم به گل خوب نیست!"
وقتی ازدواج کردیم، خونه­مون کوچولو بود و جای آفتابگیرش هم نزدیکِ درِ تراس بود که با وجود مبل، پر شده بود و هیچ جای مناسبی برای گلدون گذاشتن نداشتیم؛ یه بار هم مدیر ساختمون یه گیاه گل­کلمی شکل به همه ی همسایه­ها اهدا کرد که گذاشتیمش تو تراس و نمی­دونم چه جوری بود که آخر زمستون همه­ی گلدونا و همین طور مال ما خشکیدن!
وقتی اول پاییز امسال اومدیم خونه­ی جدید، جامون بزرگ­تر شده بود و من تصمیم داشتم چندتا گلدون بگیرم و بذارم تو خونه. در همین فکرا بودم که خواهرم یه گلدون بامبوی بهم تنیده برامون آورد و بعدش هم برادرای پیام هر کدوم یه گلدون دیگه، که اسم یکیشونو نمی­دونم (لاغرو صداش می­کنم، چون برگاش خیلی باریک و ظریفه) و اون یکی هم یه کاج طبقاتیه. یکی دو ماه بعد هم یکی از دوستام یه گیاه دیگه برامون هدیه آورد که برگ­های گوشتی و کلفت داره و اسمش رو به خاطر دوستم "شری" گذاشتم (وقت نکردم شاید هم یادم میره که برم ببینم عکس این گیاهانِ بی­نام توی اون کتابه هست یا نه!).
خلاصه که ما الآن دارای چهار عدد گیاه مختلف در خونه هستیم که می­خوام گلدون دوتاشونو هم عوض کنم و هنوز فرصت نشده. کاج و لاغرو از اول مشکلی نداشتن، اما بامبو اولا نوک برگاش زرد می­شد و من غصه می­خوردم. حالا جاش رو عوض کردم و تو یه ساعت­هایی هم که کاملا زیر نور خورشید هست و حموم آفتاب می­گیره، الآن هم چند روزه که انگار بوی بهار به کلروفیلش خورده و چندتا برگ جدید داده و دستاشو باز کرده رو به خورشید! شری هم در یه بازه­ی ده روزه حدود بیست تا گل سرخابی کوچولو داد که فوق­العاده بودن ولی کم­کم بسته شدن و الآن فقط دو تا گل کوچولو مونده. در کل حالشون خوبه، اما جالبه که هروقت می­خوام به این گلدونا آب بدم و دستی به سر و گوششون بکشم، یاد جمله­ی خانوم "ج" میفتم! و با این حساب فکر کنم دست من هم به گل (با احتساب چند بار زرد شدن برگ­ها و یا ریختنشون که نمی­دونم تا چه اندازه­ای طبیعیه؛ مثل ریزش مو مثلا؟!)، ای ... بدک نباشه!

سه‌شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۰

Free counter and web stats