چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۲

آن روز گفت:بيا تا تورا به خودت نشان بدهم.
و من خنديدم.
گفت :بيا جلوتر...
و من جلوتر رفتم و می خنديدم.
دو کف دستش را بر سرش گذاشت و با دو انگشت شست اندکی به پايين فشار داد و بعد به طرفين؛سرش را پايين آورد تا ببينم.
و من ديدم و هنوز لبخندی بر لب داشتم.
آنجا...
لبخندم محو شد...
تصوير بود و تصوير؛يکی بعد از ديگری...در رفت و آمدی سريع.
گفت:نگاه کن!اين تويی.آنجا را به ياد می آوری؟...آن روز را چطور؟
و من نگاه می کردم،اما نمی خنديدم.
آنها،آن تصاوير شفاف و شاد من نبودم...ديگری بود.من آنگونه که آنها بودند نبودم!
و من آه کشيدم...
و آهم چون طوفانی کوچک شد و در شکاف سرش پيچيد...پيچيد...پيچيد...
اين من نيستم!
...
آهسته با دستانش آن شکاف را از بين برد،موهايش را مرتب کرد.
مرا نگاه کرد،انگار که غريبه ای را می نگرد...
دست در جيب کرد و به راه افتاد.
حتی فراموش کرد کيفش را بردارد.
من هم دويدم،بدون خنده،با دهان باز...پهلويم درد گرفت...اما به او نرسيدم و تمام.

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats