جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۸۲

سرماخوردگيم تقريبا خوب شده،اما هنوز يه کم سرفه می کنم.
انگار هوای تهران پاييزی تر از شماله!
هنوز به زندگی اونجا عادت نکردم؛شبا خيلی طول می کشه تا خوابم ببره،هوا هم تا سه روز پيش که اونجا بودم هنوز گرم گرم بود با آفتاب داغ مستقيم.
جالب اينجاست که آدمای بومی اصلا اين آفتاب و گرمی رو حس نمی کنن.مثلا خيلی خونسرد و جدی با ژاکت و پلوور ميان دانشگاه.من که اينا رو می بينم واقعا گر(به ضم گاف) می گيرم!!!

توی دانشگاه فاصله ها خيلی زياده؛مثلا اگه بخوای از دانشکده تا کتابخونه يا سلف بری،بايد يه پياده روی درست و حسابی بکنی!
به همين دليل هنوز تو همه دانشکده ها خوب فضولی نکردم که احتمالا اين هفته اين کار رو خواهم کرد.
و البته بزرگترين شانسی که آوردم اينه که بچه های هم اتاقيم خوب و تميزن،که اگه نبودن حتما دق می کردم!

سه شنبه شب که رسيدم تهران،سر شام،حسابی اون چند روزی رو که سالاد نخورده بودم جبران کردم،البته نه خيلی وحشيانه،
دلم برای غذاهای خونه مون تنگ شده بود.
روز بعدشم رفتم انقلاب که کتاب بخرم؛حتی دلم برای اونجا هم تنگ شده بود!
خوبه حالا اين دفعه سه روز بيشتر نموندم!
در هر صورت اين يه وضعيت جديده که بالاخره بهش عادت می کنم،اين رو مطمئنم.ساعت بيولوژيک هم به زودی تنظيم ميشه ؛)
ديگه؟
ديگه اينکه بايد الان برم بليط بگيرم برای فردا.
پس فعلا :)

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats