پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲


يکشنبه.۱۰:۳۰ صبح.سالن تربيت بدنی ساختمان مرکزی دانشگاه.بابلسر

هوا اينقدر گرم و شرجی بود که آدم ديوونه مي شد!
اما خوشبختانه ثبت نام خيلی طول نکشيد.
اونجا مردم خيلی باحال بودن؛همه شون از بزرگ و کوچيک ضد رژيم بودن،گرچه با وجود لهجه نمی شد همه حرفاشونو فهميد؛تقريبا همگی تو مايه های گشتاسب حرف می زدن!آدرس نشون دادنشونم که حرف نداشت!
مثل اين مکالمه:
-ببخشيد...دانشکده توی کدوم خيابونه؟
-(آقای مسوول آموزش)از در که ميری بيرون...مستقيم...همون ميدونه که هست...بعدش يه خيابونه...ته اون ميشه!
-کدوم ميدون؟
-همون...
-اسمش...اسمش چيه؟
-نمی دونم...همون گندهه.............آقای ... اسم ميدونه چيه؟
-...آهان!اون!...همون...گل...امام...همون بزرگه...معلومه.
-خيلی ممنون!

بعد ما فهميديم که اينا اساسا از اسمهای تعويض شده خيابونا انزجار دارن...
و دانشکدهه پيدا شد البته!
ظاهرش خيلی خوشگل بود.کلا محوطه خيلی بزرگی داشت و کتابخونه مرکزی هم يه ساختمون بزرگ و با عظمت بود.رئيس گروه فيزيک نبود؛اما بقيه آدمای خوبی به نظر می رسيدن و البته کمی گيج.تنها مشکل همون زبون نفهمی من بود!
و خوابگاه...البته مثل خوابگاه جودی ابوت بابالنگ دراز يا آن شرلی نبود!اما خب...

يکشنبه.۴ بعد از ظهر.مسير چالوس

بارون تندی شروع شد!نظيرشو واقعا نديده بودم.
بارون درشت،که کج کج می باريد؛مثل نقاشی بچه ها!
يه پژو از کنار ما گذشت،
يه دست جوون از شيشه جلو و يه دست پير از شيشه عقب،هر دو با يک حالت اومدن بيرون که بارونو حس کنن.
و اينک...ما،مردم بارون نديده تهران!

يکشنبه.۱۰ شب.نوشهر

همچنان می باريد؛سطح جاده رو حسابی آب گرفته بود.


دوشنبه.۱۰ صبح.کنار ساحل.چالوس

بارون ريز ،اما زياد،
قطراتش می نشست روی صورت؛مثل وقتی که از کنار يه فواره رد ميشی و قطره های ريز آب رو حس می کنی.
دريا طوفانی،قهوه ای و خاکستری.

دوشنبه.۱۲ ظهر.نمک آبرود

کوههای فرو رفته در مه،
همچنان بارون،
صف طويل تله کابين!

دوشنبه.۳ بعد از ظهر.رامسر

خيلی بامزست رد شدن از خيابونی که تهش فقط کوه می بينی و مه و ابر!
پس شب همينجا مونديم!

سه شنبه.۹ صبح.همونجا

دريا يه کم آرومتر،
آسمون يه کم بازتر،
اما بايد رفت.

سه شنبه.نزديکهای ظهر.لاهيجان

شهر شلوغ،
مملو از مسافر،
اطراف شيطان کوه،همه از هم فيلم می گيرن؛با ژست،بی ژست!
تو ارتفاعات من از يه دختر و پسر عکس می گيرم،دختره گفت لطفا درياچه هم بيفته؛پسره يه کم معذبه.

سه شنبه.ظهر.رشت

ناهار می خوريم،
ديگه تا يک ماه نه ميخوام اسم کباب بشنوم،نه جوجه کباب...

سه شنبه.بعد از ظهر.مسير برگشت

رودبار
منجيل...چه بادی...همه رو می برد،
لوشان
قزوين...تنها خوبيش همون خياراشه!
اتوبان
در اين زمان من حدود يک ساعت رانندگی کردم...با کمی غرغر اضافی!

سه شنبه.تنگ غروب.ورودی تهران

تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرافيک از نوع ناجور!
و
بالاخره
Home Sweet Home

راستی امشب ماه خيلی خوشگله،برو نگاش کن،بدو بينم!

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats