جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۳

به اين فكر مي كنم كه آن دخترك توي عكس بزرگ شده،
به اين فكر مي كنم كه هنوز موهايش بلند است يا نه؟
موهايي مواج و خوشرنگ كه تا نزديكي كمر مي رسيد،
با يك بره سفيد توي بغلش.
شايد پوستر يا كارت پستالش را ديده باشي؛
دختركي كوچك و زيبا،با لباسي پشمي بر تن و يك جفت چكمه سياه به پا،با همان بره كه گفتم،
خيره به دوردست ها.
يادم نمي آيد كه دقيقا متعلق به كجا بود،
عكاس مي گفت در منطقه اي كوهستاني و دور دست زندگي مي كند،
يك جاي دور،خيلي دور از حتي شهري كوچك!
يك جاي بكر و وحشي!
حتما الان خيلي بزرگ شده،شايد الان يك دوجين بچه هم داشته باشد،
نمي دانم چرا در اين بعد از ظهر خوابوار پاييز بايد ياد او بيفتم.
جمعه دلتنگ نيست،و نيز پاييز!
آدم است كه با احساسش بر آن رنگ دلتنگي مي پاشد و
سپس بر اين دلتنگي اشك مي بارد.
همين.





هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats