چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۳

ديشب خيلي اتفاقي،پيرمرد شلخته را ديدم،توي يك عكس!
فقط ما چند نفري كه شش واحد درس با او گذرانده ايم،
مي دانيم كه او چقدر شلخته بود و ...
با خودم عهد كرده ام كه ديگر حتي به او سلام هم نكنم،
البته به خودم قول داده بودم از كسي متنفر هم نباشم،كه خب...نمي شود،
يعني خيلي سخت است.
دليلش هم اينست كه من آدم هستم و به همين دليل ساده نمي توانم خيلي چيزها را فراموش كنم و به نظرم اين مساله اي كاملا طبيعيست.
حالا كه فكر مي كنم،مي بينم در زندگي از چند نفري تنفر دارم؛البته با درجات متفاوت.
مي شود در كل و در مقايسه با تعداد آدمهايي كه دوستشان دارم،
از اين چند نفر صرفنظر كرد و نتيجه گرفت كه هنوز قلبم از كينه و نفرت پر نشده!
خنده دار است،نه؟!
...
از جاده هراز هم خسته شده ام،
از آن همه پيچ در پيچي،از بوي موتور ماشين،از فيلمهاي مزخرف توي ماشين و از ترس در راه ماندن كه اين يكي همين دو روز پيش نازل شد!
از تمام اين جاده فقط رودخانه فيروزه اي رنگ را دوست دارم و چند كيلومتري آمل را كه درختها تا توي جاده پيش آمده اند.
از خوابگاه بدم مي آيد؛از اينكه هرجا مي روي عده اي زير آب عده اي ديگر را به شدت مي زنند،با دخترها زياد حرف نمي زنم،با پسرها هم نه بيشتر از آنها.
مي روم و مي آيم،مي داني چند هفته است دريا را نديده ام؟
فقط از توي پنجره!
اين دختر ها فكر مي كنند دل من خيلي خوش است كه هفته اي يك روز بيشتر آنجا نمي مانم و هر هفته يك كتاب جديد مي خوانم...
فقط خدا را شكر مي كنم كه خفاشها ديگر شبها نمي آيند توي دستشويي و آشپزخانه!

امضا:يك غرغروي يخزده

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats