شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸


به آرشیو وبلاگم نگاه می­کنم؛ دو ماه و اندی­ست که چیزی ننوشته­م؛ به این فکر می­کنم که چه اتفاقات مهم غیر س.ی.ا.س.ی! در این مدت افتاده که ازشان نگفته­م و اصلا چقدر مهم هستند این اتفاقات که این­جا نوشته و خوانده شوند و به قول فرنگی­ها worth reading باشند!


هرچه فکر می­کنم، آخرش می­گویم : "خب، که چی؟!"


اما با همه­ی این تفاسیر ...



یکی بود، یکی نبود، درست در چندین کیلومتری شهر طهران، روستاهایی وجود داشت که مردم بیست و چند ســـاله­اش، پنجاه و چند ساله به نظر می­آمدند. جاهایی که در آن­ها پر بود از قلعه­ها و ابنیه­ی تاریخی نیمه­ویرانی که همان مردمی که گفتم توی آن­ها زباله و حیوان مرده می­ریختند و روی دیوارهایش یادگاری می­نوشتند! قنات­هایی بود که به مرور به باتلاق و مانداب تبدیل شده و کوچه­هایی که وقتی ازشان عبور می­کردی احساس می­کردی یک لایه­ی غلیظ خاک و بوی پهن بر تن و لباست نشسته است! زن­هایی داشت به سن و سال تو که همچنان پنج، شش شکم می­زاییدند و دست و پاهایشان قهوه­ای و زخم و ترک خورده بود و با خنده اشاره می­کردند و می­گفتند : این اتاق من و بچه­هایم است و آن طرفی هم مال هوویم و بچه­هایش. بهترین ماشینشان یک وانت قراضه بود، بیشترشان هنوز تلفن نداشتند، نفت را هم از دور و اطراف و به زحمت تهیه می­کردند! یا مدرسه­ای نداشتند، یا کسی حاضر نمی­شد چندین کیلومتر از مرکز خارج شود و بیاید بچه­هایشان را درس بدهد. مردها و زن­هایی که وقتی ازشان می­پرسیدی دوست دارید کجا زندگی کنید، می­گفتند همین­جا! و انگار که اصلا هیچ جای دیگری و هیچ زندگی بهتری را نمـــی­شناختند. مردمی که ...



پی­نوشت یک : حالا همه­ی افعال گذشته­ی نوشته­ی بالا را به زمان حال تبدیل کرده و بعد نظر بدهید!


پی­نوشت دو : پی مقصر نمی­گردم، ولی فقط فکرش را بکنید!


پی­نوشت سه (بی­ربط) : بعد از اتمام دوره­ی آزاد دانشگاه، بی­صبرانه منتظر شروع کلاس جدیدم هستم؛گرچه دلم برای کلاسهای دانشگاه تهران بســـــــــــــــــیار بســـــــــــــــــیار تنگ می­شود!



هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats